loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب قصه های شیرین سمک عیار

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب قصه های شیرین سمک عیّار نوشته ی عذرا جوزدانی و تصویرگر پژمان رحیمی زاده توسط انتشارات پیدایش به چاپ رسیده است.

قصه ی پر ماجرا و دلنشین ” سمک عیّار ” یکی از قدیمی ترین داستان های بلند و چند جلدی نثر فارسی است و توسط ” صدقة بن ابی القاسم ” روایت شده است و فردی همچون ” فرامرز خداداد ” این داستان را جمع آوردی کرده و آن را به کتابت درآورده تا نسل به نسل خوانده شود. از آن جایی که این داستان یکی از قدیمی ترین داستان ها شناخته شده، محققان با استناد به نشانه هایی در این اثر، گمان می برند که برای قرن ششم یا هفتم هجری باشد و نشانه هایی از دوره های مختلف تمدن ایران که رنگ و بوی اسلامی دارد در متون این کتاب به چشم می خورد. داستان سمک عیّار پر از حوادث هیجان انگیز و شیرین است و با شخصیت های جذّاب و توصیف های بجا و دقیق پیش می رود که گفتگو های منطقی و لحظات شیرین این داستان موجب کمیاب شدن این گونه نوشته ها در ادبیات ایرانی شده و این نکته باعث جذابیتش می شود. اصل این اثر یک مجموعه ی پنج جلدی است اما در این کتابِ بازنویسی شده روایت خلاصه شده ی این داستان ارائه می شود و اتفاقات این پنج جلد اصلی به گونه ای کنار هم چیده می شود که داستان شتاب بیشتری بگیرد و اتفاقات با هم ارتباط سریعی داشته باشند تا در نهایت به سرانجام برسد. عیّاران گروهی از یاران همدل و هم عقیده ای بودند که آیین و کردار خاصی داشتند و با دشمنان ایران مبارزه می کردند. ابتدای داستان به گونه ای شروع می شود که پادشاهی از نعمت فرزند پسر دور مانده تا نسلی از خود بجای بگذارد و تصمیم به ازدواج می گیرد و... مانند بیشتر افسانه های عامیانه ی ایرانی پیش می رود تا زمانی که یکی از شخصیت های اصلی داستان در اوج ناامیدی با عیّاران آشنا می شود و سرنوشت همه به دستان عیاران می افتد و دلپذیری و جذابیت داستان خود را به نمایش می گذارد تا جایی که عیّاران...


فهرست


پیشگفتار فصل اول : مرزبان شاه فصل دوم: خورشیدشاه فصل سوم: مه پری فصل چهارم: فرخ روز فصل پنجم: فغفور شاه فصل ششم: شروانه ی جادو فصل هفتم: شغل پیل زور و سمعک عیار فصل هشتم: دل افروز مطرب فصل نهم: روح افزا فصل دهم: مهران وزیر فصل یازدهم: مهرویه ی نباش و زرند جراح فصل دوازدهم: زید فصل سیزدهم: ارمنشاه فصل چهاردهم: ارغون سرچوپان فصل پانزدهم: مقوقر فصل شانزدهم: آتشک فصل هفدهم: سرخ ورد فصل هجدهم: کانون فصل نوزدهم: صابر و صملاد فصل بیستم:خاطور فصل بیست و یکم: روز افزون و ماهانه فصل بیست و دوم: قزل ملک فصل بیست و سوم: غور کوهی فصل بیست و چهارم: آبان دخت فصل بیست و پنجم: فرخ روز

برشی از متن کتاب


روزگاری در شهر حلب، پادشاهی دانا و مقتدر به نام مرزبان شاه حکم می راند که لشکریان بسیار و دارایی فراوانی داشت. مرزبان شاه از همه نعمت های دنیا برخوردار بود. اما فرزندی نداشت و شب و روز، با دعا و زاری و عبادت و خیرات، از خداوند می خواست که به او فرزندی بدهد. روزی از روز ها، هامان وزیر به نزد پادشاه آمد و او را بسیار غمگین و دلتنگ دید. وزیر تعظیم کرد و گفت: ای پادشاه بزرگوار! شما حکمرانی خوش اقبالی و نیرومندید که هر چه اراده کنید، به دست می آورید و اگر همه ی دنیا را بگردید، دشمنی پیدا نمی کنید که از بابت او، این همه نگران و اندوهگین باشید. به من بگویید این همه غم و اندوه شما برای چیست؟ مرزبان شاه گفت: وزیر مهربان! تو درست می گویی. تمامی این سرزمین تحت فرمان من است و رعایا و لشکریان بسیاری نیز دارم. اما بدون فرزند روزگارم خوش نیست. در این فکر بودم که فرزندی ندارم تا هنگامی که از دنیا می روم به جای من بر تخت بنشیند. از آن می ترسم که وقتی با زندگی وداع کنم، بیگانه ای بیاید و به جای من بر تخت بنشیند. هامان گفت: سخن پادشاه درست است. آری، از کسی که فرزندی نداشته باشد، نامی نمی ماند. به خصوص پادشاهان، هنگامی که از دنیا می روند، اگر فرزندی نداشته باشند که بر جایگاه آنان تکیه زند، رفته رفته از یادها می روند و نام آنها فراموش می شود. مرزبان شاه آهی بلند از سر دلتنگی و اندوه کشید. وزیر گفت: ای پادشاه بزرگوار، با این همه این خداوند است که به آدمی فرزند می دهد و شما نیز هیچ چاره ای ندارید، جز آنکه به درگاه خداوند دعا کنید شاید به شما فرزندی بدهد. مرزبان شاه گفت: آری هامان، اما من از تو می خواهم که طالع مرا نیز ببینی و بگویی که آیا در طالع من، فرزندی می بینی که دلم به او آرام بگیرد یا نه. وزیر گفت: هر چه پادشاه بگویند. سپس برخاست و رفت. خورشید به وسط آسمان رسیده بود که وزیر، اسطرلاب فلک نمای خود را در دست گرفت و در مقابل خورشید ایستاد‌. مدّت زمانی طولانی و با دقّت تمام به اسطرلاب نگاه کرد و سرانجام در طالع پادشاه فرزندی دید. با خوشحالی نزد پادشاه برگشت و گفت: ای پادشاه بزرگ! من در طالع شما فرزندی دیدم. شما از زنی که شوهر او مرده است، صاحب فرزندی نیک خواهید شد. مرزبان شاه که از این خبر بسیار خشنود شده بود. گفت: باید ببینم آن زن، دختر کدام یک از پادشاهان است. هامان گفت: امر، امر شماست. وزیر پس از مدتها جستجو از بزرگان سرزمین حلب شنید که در شهر عراق پادشاهی به نام سمارق حکم می راند و آن پادشاه دختری زیبا به نام گلنار دارد. همچنین شنید که شوهر دختر مرده است و از همسر پیشین خود پسری به نام فرخ روز دارد. چون این خبر به گوش مرزبان شاه رسید، با خوشحالی به وزیر گفت: هامان! هدایای بسیاری مهیا کن تا برای شاه سمارق بفرستیم و دختر را از او خواستگاری کنیم. سپس دستور داد در خزانه را گشودند و از آنجا صد کیسه زر بیرون آوردند؛ در هر کیسه هزار دینار بود و ده گردنبند گران بها و در هر رشته هزار دانه مروارید علاوه بر آنها تاجی پر از جواهرات قیمتی و صد دست جامه ی رنگارنگ و پنجاه خدمه نیز مهیا شد. پادشاه همه ی هدایا را به یکی از خویشاوندان مورد اعتماد خود به نام جمهور سپرد. سپس به هامان وزیر دستور داد که از جانب او، نامه ای برای شاه سمارق بنویسد و در آن نامه از دختر پادشاه خواستگاری کند. آنگاه نامه را به جمهور داد و گفت: به بارگاه شاه سمارق برو و این هدایا و این نامه را به او تقدیم کن. جمهور گفت: اطاعت می کنم پادشاه. و با هزار سوار از شهر بیرون رفت و راه عراق را در پیش گرفت. هنگامی که فرستادگان مرزبان شاه به نزدیکی عراق رسیدند. به شاه سمارق خبر رسید که سوارانی از سوی حلب پیش می آیند. سمارق با شنیدن این خبر به فکر فرو رفت و با خود گفت: این فرستندگان برای چه به سرزمین ما می آیند و چه پیغامی از سوی پادشاه حلب آورده اند؟ لشکریان شاه سمارق به استقبال جمهور و همراهانش رفتند و آنها را با شکوه و جلال بسیار به شهر آوردند؛ به اسب های آنها آب و علوفه دادند و با عزّت و احترام فراوان از فرستادگان مرزبان شاه پذیرایی کردند. وقتی خستگی و رنج سفر از تن مسافران بیرون رفت، سمارق کسی را فرستاد تا آنها را به بارگاه بیاورد. جمهور در مقابل تخت پادشاه سمارق ایستاد و تعظیم کرد. پادشاه فرمان داد او را بر تخت زرّین بنشانند. پس از آن کنیزان آمدند و نوشیدنی های بسیاری آوردند و گلوی فرستادگان، با نوشیدنی های گوارا، تَر شد. جمهور برخاست و تعظیم کرد و گفت: ای پادشاه بزرگوار! اکنون اجازه دهید پیغام مرزبان شاه پادشاه حلب را به شما برسانم. سمارق اجازه داد. جمهور دستور داد همراهانش هدایای مرزبان شاه را آوردند و در مقابل تخت پادشاه بر زمین گذاشتند. پس از آن، سلام پادشاه حلب را به سمارق رساند و از جانب او عذر خواست. نامه را نیز بیرون آورد، بر آن بوسه زد و روی تخت پادشاه گذاشت.

(تازه هایی از ادبیات کهن) نویسنده: عذرا جوزدانی تصویرگر: پژمان رحیمی زاده انتشارات: پیدایش


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب قصه های شیرین سمک عیار" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل