loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب 10 قصه از کلیله و دمنه 14 | انتشارات قدیانی

5 / -
دسته بندی :

درباره کتاب 10 قصه از کلیله و دمنه (قصه های قشنگ و قدیمی 14)

کتاب 10 قصه از کلیله و دمنه جلد چهاردهم مجموعه ی "قصه‌ های قشنگ و قدیمی" می باشد که انتشارات قدیانی آن را برای مطالعه ی کودک و نوجوان به رشته ی تحریر درآمده است.

کلیله و دمنه، اثری معروف و محبوب می باشد که از مجموعه ای داستان های کوتاه و پندآموز تشکیل می شود. خانم "مژگان شیخی"، با استفاده از عباراتی ساده و روان، ده قصه از این کتاب را بازنویسی کرده است؛ به طوری که فهم و درک آن برای مخاطب کودک و نوجوان سهل و آسان می باشد.

به عنوان مثال در داستان "خانم کلاغه و مار سیاه":

شخصیت اصلی قصه، یک کلاغ ماده می‌باشد. فصل بهار است و خانم کلاغ، صاحب چهار تخم می‌باشد. او روزها و شب‌های زیادی را بر روی تخم‌ها می‌نشیند و برای تولد فرزندانش لحظه شماری می‌کند. بالاخره یکی از تخم‌ها شکسته و اولین جوجه‌اش بیرون می‌آید. خانم کلاغ پس از تمیز کردن کرک‌های جوجه‌، جهت تهیه‌ی غذا از لانه دور می‌شود. پس از دقایقی همراه با کرمی لذیذ به لانه‌اش بازمی‌گردد؛ غافل از اینکه جوجه‌اش در آنجا نیست و ناپدید شده است.

خانم کلاغ، مضطرب و پریشان، اطراف لانه را به جستجوی جوجه‌ی گم‌شده‌اش می‌پردازد. ولی متاسفانه هیچ اثری از او نمی‌یابد. بنابراین ناامید و خسته، جهت نگهداری از سه تخم باقی‌مانده، به لانه می‌رود. وی با تولد فرزند دومش، مجددا به منظور تهیه‌ی غذا از لانه خارج می‌شود. اما پس از بازگشت دوباره با همان اتفاق قبلی روبه‌رو می‌گردد. در نتیجه تصمیم می‌گیرد که به هنگام شکسته شدن تخم بعدی، گوشه‌ای پنهان شود تا علت ناپدید شدن فرزندانش را کشف کند.

پس از چند روز، جوجه‌ی سوم سر از تخم بیرون آورده و از مادر خود درخواست غذا می‌کند. بنابراین خانم کلاغ، به جای تهیه‌ی کرم، جهت حفظ جان فرزندش، نقشه‌های خود را تحقق می‌کند و در جایی مخفی می‌شود. در همین هنگام با صحنه‌ای غیرمنتظره مواجه می‌گردد.

 

بخشی از کتاب 10 قصه از کلیله و دمنه (قصه های قشنگ و قدیمی 14)

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مردی بود به نام سلمان که همه او را می شناختند. او مرد پرهیزکار و خدا پرستی بود و به مردم کمک می کرد. آن قدر نیکوکار بود که خداوند او را دوست داشت و دعاهایش را قبول می کرد. سلمان همیشه به دعا و عبادت مشغول بود. بعضی وقت ها هم به کوه و جنگل می رفت. گوشه ای می نشست و با خداوند راز و نیاز می کرد. یک روز او کنار جوی آبی  نشسته بود. به صدای آب گوش می داد و به قدرت  های خداوند فکر می کرد. ناگهان صدای بال زدن پرنده ای را شنید. پرنده ی بزرگی را دید که بچه موشی را به نوکش گرفته بود. پرنده نزدیک جویبار که رسید، بچه موش را همان جا انداخت و رفت. بچه موش خیلی کوچولو بود. گیج و سرگردان بود. این طرف و آن طرف می دوید و نمی دانست چه کار کند و به کجا برود. سلمان دلش برای بچه موش سوخت. به آرامی آن را از زمین برداشت و در برگی پیچید تا به خانه ببرد. ولی در راه با خود گفت: « زنم با دیدن این بچه موش حتماً ناراحت می شود. کاش خداوند به جای او یک دختر به ما می داد. »

خداوند دعایش را قبول کرد و همان موقع بچه موش به دختر کوچولوی قشنگی تبدیل شد. سلمان خدا را شکر کرد. دختر کوچولو را به خانه برد و همه چیز را برای زنش تعریف کرد. زن سلمان خیلی خوشحال شد و گفت: « چه دختر کوچولوی قشنگی! چون او را کنار یک رود پیدا کرده ای ، اسمش را رودابه می گذاریم. »

سلمان و زنش، رودابه را بزرگ کردند. آن ها همه جور وسایل راحتی او را فراهم می کردند و سعی داشتند هیچ کمبودی نداشته باشد. رودابه هم پدر و مادرش را خیلی دوست داشت. به مادرش در کارهای خانه کمک می کرد. بعضی وقت ها هم با پدرش به دشت و صحرا می رفت. هر وقت در میان علف ها و کنار رودخانه بچه موشی را می دید، به دنبالش می دوید و با آن بازی می کرد. رودابه دشت و صحرا و حیوان ها را خیلی دوست داشت، مخصوصاً موش ها را.

کم کم رودابه دختر جوان و زیبایی شد. یک روز سلمان به او گفت: « دخترم، تو دیگر بزرگ شده ای و باید همسری داشته باشی. در زمین و آسمان هر که را می خواهی، بگو تا تو را به او بدهم. » رودابه گفت: « پدر جان! هرچه شما بگویید، من حرفی ندارم! ولی دلم می خواهد شوهر توانا و قدرتمندی داشته باشم. آروز دارم همسرم از همه قدرتمند تر و قوی تر باشد. » سلمان گفت : « شاید خورشید را می خواهی؟ » رودابه گفت: « اگر از همه قوی تر است، بله. » سلمان همان موقع رو به خورشید کرد و گفت: « ای خورشید بزرگ، دخترم از من همسری توانا و قدرتمند خواسته است او دختر زیبا و مهربان است. من هم دلم می خواهد او را به آرزویش برسانم . می خواهم  که تو همسر او شوی. »

خورشید گفت: « ای مرد پرهیزکار، اگر دختر تو چنین چیزی خواسته است باید به سراغ ابر بروی. او از من قوی تر است. چرا که می تواند طوری جلوی مرا بگیرد که مردم دیگر مرا نبینند و از نور و روشناییم محروم شوند. » سلمان این را که شنید، به سراغ ابر رفت و همان حرف ها را تکرار کرد. ابر به حرف های سلیمان گوش داد و بعد گفت: « ولی باد از من قوی تر است. او می تواند مرا به هر طرفی که می خواهد ببرد و در مقابل او من کاری نمی توانم بکنم. » سلمان دوباره به راه افتاد و رفت. باد پر قدرت را پیدا کرد. کتش را محکم به دور خودش پیچید وهمان حرف ها را به او هم گفت. باد آن قدر شدید می وزید که درخت ها خم شده بودند و همه چیز این طرف و آن طرف می رفت. او سعی کرد آرام تر بوزد تا سلمان اذیت نشود. پس با وزشی ملایم گفت: « ای مرد درستکار، تو باید پیش کوه بروی. او از همه قدرتمندتر است. روی زمین قرار گرفته است، ولی سرش به آسمان می رسد. خودش بی حرکت است، ولی می تواند جلوی حرکت مرا بگیرد. بزرگ و با شکوه است. هیچ چیزی در روی زمین به بلندی او نیست. قدرت من در مقابل کوه همچون آوازی نرم است و هیچ اثری در او ندارد. » سلمان به راه افتاد و با خود گفت: ...

کتاب 10 قصه از کلیله و دمنه باز آفرینی شده توسط مژگان شیخی و در انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.


نویسنده


مژگان شیخی متولد سال 1341 و کارشناس مترجمی زبان انگلیسی می باشد. وی از سال 63 کار نگارش را با داستان " بلبل نوک طلا و باغ آرزوها " آغاز کرد. ایشان در زمینه ادبیات کودک و همچنین ادبیات بزرگسالان فعالیت دارد و تا کنون بیش از بیست عنوان از کتاب هایش به چاپ رسیده و موفق به کسب جایزه های داخلی و بین المللی در سال 1387 شده است. او تا کنون قصه های زیادی از ادبیات کهن فارسی، از کتاب های بوستان، گلستان، کلیله و دمنه و شاهنامه را برای کودکان بازنویسی و بازآفرینی کرده است. " 365 قصه برای شب های سال " و " دفترچه خاطرات یک کلاغ " از دیگر آثار وی می باشد.

  • به روایت: مژگان شیخی
  • تصویرگر: فرهاد جمشیدی
  • انتشارات: قدیانی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب 10 قصه از کلیله و دمنه 14 | انتشارات قدیانی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل