loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب قصه هایی از امام زمان 4 (بمان حکیمه)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب بمان حکیمه چهارمین جلد از مجموعه ی قصه هایی از امام زمان ( عج ) به روایت فریبا کلهر با تصویرگری سید حسام الدین طباطبایی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

این کتاب با به کار بردن از تصویرگری ای اسلامی، رنگارنگ و کودکانه به تعریف داستانی از زندگی ” حکیمه ” خواهر امام ” هادی ( ع ) ” و متولد شدن امام ” زمان ( عج ) ” می پردازد و این داستان را از زبان حکیمه روایت می کند. چند روزی حکیمه مهمان خانه ی برادر زاده اش، امام ” حسن عسکری ( ع ) ” و همسرش ” نرگس خاتون ( ملیکه ) ” بود. آن ها مهمان نوازان خوب و نیکویی بودند و با مهربانی از حکیمه پذیرایی می کردند. بعد از گذشت چند روز که حکیمه قصد رفتن می کند، امام حسن عسکری ( ع ) از او می خواهد نرود اما حکیمه این کار را روی حساب مهمان نوازی امام می گذارد و آماده ی رفتن می شود اما با اصرار های چند باره ی امام، متوجه می شود که نرگس خاتون باردار است و قرار است فرزندی به دنیا بیاورد. ولی حکیمه هیچ علائمی از یک بانوی باردار در ظاهر نرگس خاتون مشاهده نمی کرد و این حکمت خداوند است تا این عمل را پنهان دارد. چرا که سربازان و حکمای آن زمان نمی خواستند از امام حسن عسکری نواده ای به دنیا بیاید و در این بین ...

 


برشی از متن کتاب


نمی دانستم نرگس خاتون باردار است. عجیب بود. او هیچ نشانه ای از باردار بودن نداشت. چند روزی که در آن خانه بودم با همسرش حرف زده و نشست و برخاست کرده بودم. اصلاً نفهمیده بودم باردار است و منتظر به دنیا آمدن نوزادی است. نرگس خانون رو به رویم نشست. لبخند زد و نگاهم کرد. از او پرسیدم: ” منتظر نوزادی هستی؟ بارداری؟ ” خنده ی قشنگی کرد و جوابم را گرفتم. شب توی حیاط رفتم. به ماه نگاه کردم که نوری سفید و درخشان داشت. آن شب، ماه زیبا بود. نور سفیدش روی حیاط می ریخت. مثل این بود که هزار پرنده ی سفید پرواز کنان از روی ماه بلند می شدند و می آمدند و همه ی حیاط را پر می کردند. شب قشنگی بود. ماه زیبا بود. من در خانه ای بودم که صاحب خانه اش مهربان و مهمان نواز بود. اما از تولد نوزادی که حرفش را می زدند خبری نبود. نیمه های شب بود. منتظر بودم ببینم که نوزاد به دنیا می آید. اما باز هم هیچ خبری نبود و من فکر کردم تا صبح هم اتفاقی نخواهد افتاد. نماز خواندم و به پرنده های سفید ماه نگاه کردم که از پنجره وارد شده و اتاق را روشن کرده بودند. خبری از درد و زایمان نوزاد نبود. نشسته بودم و دعا می کردم. صدایی شنیدم. نگاه کردم، دیدم نرگس خاتون توی رختخوابش نشسته است. از او پرسیدم: ” چیزی احساس می کنی؟ درد داری؟ ” گفت: ” نه. ” بعد بلند شد. وضو گرفت و نماز خواند. نمازش که تمام شد به رختخوابش برگشت. ناگهان صدایش را شنیدم. او با صدایی درد آلود گفت: ” عمه جان! وقتش شده. ” کنارش رفتم و بغلش کردم. او را خواباندم و گفتم: ” نگران نباش. من اینجا هستم تا نوزادت به دنیا بیاید. ” با این که درد داشت، خندید و گفت: ” خیالم راحت شد. ” کمی بعد، پسری کوچک را توی بغل پدرش گذاشتم و گفتم: ” این هم پسر عزیز شما‌. ” حسن ( ع ) دعایم کرد و پسرش را بوسید. اتاق پر از روشنایی شد. او گفت: ” نباید کسی از تولد این نوزاد باخبر شود. باید او را پنهان کنیم. اگر مأمور های خلیفه بفهمند این پسر به دنیا آمده است او را می کشند! ”

(از سری کتاب های بنفشه) به روایت: فریبا کلهر تصویرگر: سید حسام الدین طباطبایی انتشارات: قدیانی

فریبا کلهر


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب قصه هایی از امام زمان 4 (بمان حکیمه)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل