loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب فیزلبرت استامپ 1 (پسری که از سیرک فرار کرد)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب پسری که از سیرک فرار کرد (و عضو کتابخانه شد) اولین جلد از مجموعه ی فیزلبرت استامپ اثر ای.اف.هَرولد و ترجمه ی بهمن دارالشفایی از نشر هوپا به چاپ رسیده است.

این اثر جلد اول از مجموعه ی "فیزلبرت استامپ" می باشد که ماجراهای پسر کوچکی به همین نام را روایت می کند. "فیزلبرت استامپ" در کنار پدر و مادرش در یک سیرک کار و زندگی می کند. مادرش دلقک و پدرش پهلوان سیرک است و اجسام سنگین را بلند می کند، خودش نیز نمایشی ترسناک در سیرک دارد که تعجب و حیرت همه ی تماشاچیان را برمی انگیزد. کار "فیزلبرت" که همه او را در سیرک فیز صدا می زنند این است که سرش را درون دهان شیر کند و حدود سی ثانیه آن را در دهان این موجود پرهیبت نگه دارد. اما هیچ کدام از تماشاچیان خبر ندارند که دندان های شیر مصنوعی است و هیچ آسیبی به فیز نمی رساند. زندگی او به اندازه ی اسمش عجیب است، او تنها کودک سیرک است و همیشه اوقاتش را با بزرگترهای سیرک که هر کدام وظیفه ای دارند، می گذراند. تنها دل خوشی او کتاب است و دوست دارد در تنهایی کتاب بخواند، اما او کتاب های زیادی نیز ندارد. شبی پس از اجرای نمایش چند بچه که هم سن و سال او هستند به سراغ فیز می آیند و از شجاعت او تعریف می کنند و به او می گویند که فردا خواهند آمد تا با هم فوتبال بازی کنند، اما وقتی اسم فیزلبرت را می شنود او را به خاطر اسم عجیبش مسخره می کنند و از آن جا می روند. پس از رفتن بچه ها فیز متوجه می شود کتابی از آن ها بر روی زمین باقی مانده است و یکی از افراد سیرک به نام "دکتر غافلگیر" که به او درس جغرافیا می دهد، از روی مهر کتاب متوجه می شود که آن برای کتابخانه است و از فیز می خواهد آن را به مسئول آن جا برگرداند. فیز وارد کتابخانه ای که در نزدیکی چادر سیرک است، می شود و از دیدن آن همه کتاب در یک جا تعجب می کند. او تا به حال پا به یک کتابخانه نگذاشته و با فضا و مقررات آن جا آشنا نیست و تصور می کند باید برای داشتن آن ها پول پرداخت کند. با توضیحات مسئول کتابخانه متوجه می شود که می تواند کتاب ها را به امانت بگیرد و پس از مطالعه دوباره به کتابخانه برگرداند و این آغازی است برای فیز تا به دنبال علاقه ی شخصی اش که خواندن کتاب است برود و ... . تصویرگر کتاب "سارا هورن" است و این اثر مختص گروه سنی 8 تا 15 سال می باشد.

 


برشی از متن کتاب


فصل هفتم جایی که سروکله ی پسر دیگری پیدا می شود و خوراک لوبیا پخته می شود وقی فیز در آشپزخانه را باز کرد، صحنه ای که محکم به مردمک چشمانش برخورد کرد تقریبا همان چیزی بود که انتظار داشت. آشپزخانه مثل طویله بود و بوی گند می داد، اگرچه شاید بویش به بدی راهرو نبود، چون یکی از تکه های پنجره ی در پشتی آشپزخانه شکسته بود (یک تکه ی مربعی کوچک، آن بالای بالا)، و یک کوچولو هوای تازه وارد یم شد که البته وقتی با هوای سنگین و قلدر و غیرقابل معاشرت داخل رو به رو می شود، سریع راهش را کج می کرد و بر می گشت بیرون. خانم گلوبدبوی پیر محکم فیز را از پشت هل داد و فیز تلوتلو خورد و با صورت روی کف پوش آشپزخانه افتاد. البته فیز فقط فرض کرد که زیر آن بسته های خالی غذا، پوسته تخم مرغ ها، روغن های مخصوص سیب زمینی سرخ کردن، چیپس های خرد شده، کرک و گرد و خاک، حتما کف پوشی هست، اگرچه آن را نمی دید. پیرزن فریاد زد: «دوتایی یک ناهاری برای ما درست کنید ببینم. دلمان ضعف رفت.» بعد در را بست و فیز را تنها گذاشت. البته تنهای تنها هم نه. هرکس که به جزئیات توجه داشته باشد متوجه شده که درخواست نه چندان مودبانه ی خانم گلوبدبو درباره ی ناهار خطاب به دونفر گفته شد، اما فیز در آن لحظه به اندازه ی من و شما به جزئیات توجه نمی کرد. وقتی فیز خودش را جمع و جور کرد و از روی زمین بلند شد و تکه های خشک شده ی سبزیجات و آب گوشت و غذای گربه، کاغذ بیسکویت، تخم مرغ و یک مایع چسبناک ارغوانی مرموز را تاجایی که می شد از لباسش پاک کرد، خواست از در پشتی برود بیرون. اما در قفل بود. تازه آن وقت بود که متوجه شد پسر دیگری هم توی آشپزخانه است. او کنار ظرفشویی ایستاده بود. این پسر، که تقریبا هم سن فیز بود، با چشم های گرد و بزرگش، از زیر یک دسته موی بور، فیز را نگاه می کرد. روپوش مدرسه ی چرکی تنش بود و یک برس ظرف شویی در یک دست و یک بشقاب تمیز در دست دیگرش گرفته بود. با صدایی آرام گفت: «داشتم ظرف ها را می شستم.» فیز با صدای همان قدر آرام پرسید: «تو کی هستی؟» پسر گفت: «اسم من کوین است.» فیز هم دستش را دراز کرد و گفت: «اسم من هم فیز است.» آن قدر حواسش پرت بود که یادش رفت اسم واقعی اش را به پسر نگوید. کوین دستش را در دست فیز گذاشت و مضطرب با او دست دادو گفت: «چه باحال! تا حالا کسی که اسمش فیز باشد ندیده بودم.» فیز گفت: «خب من هم تا حالا کسی که اسمش کوین باشد ندیده بودم.» -واقعا؟ -اوهوم. تو اولین کوین زندگی من هستی. از اسمت خوشم می آید. اسرار آمیز است. -واقعا؟ -اوهوم! به نظر من که هست. -یوهو! توی مدرسه بچه ها همه اش مسخره ام می کنند.می گویند اسمت مزخرف است. فیز گفت: «من که ازش خوشم می آید.» بعد پرسید: «تو اینجا چه کار می کنی؟ چندوقت است اینجایی؟ چه اتفاقی افتاده؟ این ها می خواهند چه بلایی سرمان بیاورند؟» کوین توضیح داد که روز قبل وقتی داشته از مدرسه بر می گشته، سر راه خانه به سوپرمارکت رفته، چون مادرش بهش گفته بود سر راه شیر بخرد ...    

نویسنده: ای. اف. هرولد مترجم: بهمن دارالشفایی انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب فیزلبرت استامپ 1 (پسری که از سیرک فرار کرد)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل