loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب ظهور فرانکنشتاین 1 (تلاش بی فرجام)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب تلاش بی فرجام اولین جلد از مجموعه ی ظهور فرانکنشتاین نوشته ی کنت آپل و ترجمه ی محمد رضا ملکی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

ویکتور و کانراد فرانکنشتاین دو قلو هستند. آن ها به همراه خانواده و الیزابت یکی از اقوام دورشان در قلعه ی اجدایشان زندگی می کنند. آن ها بیشتر اوقات سال را در همین قلعه زندگی می کنند و فقط در ماه های سرد زمستان به ژنو می روند. پدر آنها یکی از مسئولین جمهوری شان است و به برابری زن و مرد به شدت معتقد است و با خدمتکاران و زیر دستانش مهربان و با گذشت است. پای ویکتور در پایان یک نمایش آسیب می بیند و مجبور می شود یک هفته استراحت کند. پس از یک هفته او توانست با عصا حرکت کند. برادرش کنراد و الیزابت در حال بازی وارد کتاب خانه ی قلعه شدند و در حال بازی به یکی از قفسه ها خوردند و با ریختن کتاب ها و فشرده شدن دکمه ای درب مخفی پشت کتاب خانه باز شد. آنها با ترس و احتیاط از پله های پشت درب پایین رفتند و آنجا یک چاه عمیق و سیاه و چند استخوان کوچک مربوط به انگشتان دست انسان دیدند. آنها متوجه دری در بالای پله ها شدند که سوراخی روی آن تعبیه شده بود. ویکتور کنجکاوانه دستش را در حفره فرو برد و کسی دستش را در آن سوی در فشرد. الیزابت برای کمک به سمت کتاب خانه دوید ولی ناگهان درب بسته شد و آنها را دچار وحشت کرد. آنها به پیام پشت در توجه کردند و فهمیدند باید با آرامش و ادب دستشان را در حفره تکان دهند، درست شبیه دست دادن. ویکتور همین کار را کرد و ناگهان در باز شد و آنها متوجه یک دست مکانیکی در پشت در شدند که با یک سیستم به درب کتاب خانه متصل بود. آن ها تعداد زیادی کتاب قدیمی را آنجا دیدند و فهمیدند که آن جا بسیار قدیمی است. پدر آن ها، متوجه حضور بچه ها در کتابخانه مخفی شد و به آن جا رفت و به آن ها گفت در سال های جوانی اش آن جا را پیدا کرده و آن استخوان ها هم متعلق به یک مستخدم بوده که دستش در حفره مانده بوده و بقیه ی اندامش پس از پوسیدگی در چاه افتاده بوده، و او فقط دست او را در حفره پیدا کرده است. پدرشان به آن ها گفت که کتاب ها مضمونشان قدیمی است و با علم جدید و پیشرفته مغایرت دارد و درباره کیمیاگری است و جدشان آن ها را برای ساخت معجونی که منجر به عمر جاودان شود می خوانده و با وسایل آزمایشگاهی موجود در آنجا در حال آزمایش بوده است. از آن جایی که کلیسای رم این کتاب ها را مردود می دانست، کتاب خانه نیز در مخفی گاه ساخته شده است. پدرشان ورود به آن جا و دست زدن به وسایل و کتاب ها را ممنوع کرد و بچه ها را به خانه بازگرداند. هنری از دوستان خانوادگی آن ها بود و برای درس خواندن به خانه ی آن ها می آمد و اکثر مواقع آن جا بود. تا اینکه کانراد بیمار شد و پزشکان نتوانستند برای بهبود بیماری او کاری کنند. ویکتور در حرف های مادرش صحبت هایی از جادو و کیمیا شنید و تصمیم گرفت به کمک هنری و الیزابت به کتاب خانه ی مخفی برود و راهی برای بهبود و درمان برادرش پیدا کند...

 

 

برشی از متن کتاب


فصل ششم استورم والد در قایق خانه، جایی که فونداسیون قلعه ی فرانکنشتاین، سیاه و با عظمت سر از دریاچه برآورده بود، در ضخیمی با استحکامات فلزی وجود داشت که همیشه قفل بود، اگرچه من و کانراد و الیزابت از مدت ها قبل کلید آن را در یکی از شکاف های دیوار پیدا کرده بودیم. اواخر عصر بود که کلید را برداشتم و در را باز کردم. بوی نم سیاه چال ها به مشام می رسید. صدها سال قبل دشمنان خانواده ی فرانکنشتاین با غل و زنجیر به آنجا برده می شدند. وارد شدم و فانوسی روشن کردم و در پشت سرم بستم. ده پله که پایین رفتم به راهروی باریکی رسیدم که در هر یک از طرفین آن شش سلول قرار داشت. حالا دیگر درها باز بودند. از سلولی به سلول دیگر رفتم و فانوسم را دراز کردم به داخل آن ها. اگر چه بسیار به دریاچه ی زیبا و هوای کوهستان نزدیک بود، از این جا نمی شد این را فهمید. فقط یک پنجره ی حفاظ دار در بالای دیوار ضخیم سنگی داشت. نور فانوس من نوشته ای را روی دیوار نمایان کرد. یک اسم بود: گای دو مونپارناس. کمی آن سوتر هم یک اسم رنگ و رو رفته تر بود. نور فانوس را روی دیوار سلول انداختم، پنج اسم پیدا کردم - همگی مربوط به کسانی که در دوره های متفاوت آن جا زندانی بوده اند. آن ها را در حال خراشیدن سنگ دیوار تصور کردم، اما با چه وسیله ای؟ یک قاشق فلزی؟ ناخنی شکسته؟ دندانی پوسیده؟ علامتی از خود به جا گذاشته بودند که فریادی به دنیای بیرون بود. در خواستی برای به یاد آورده شدن. برای یک لحظه احساس کردم نفسم بالا نمی آید، ولی خودم را با هر زحمتی بود به سلول بعدی رساندم، و بعدی و بعدی تا به آن که دنبالش بودم رسیدم. حافظه ام درست کار می کرد. در انتهای راهرو سلول بزرگ تری قرار داشت. احتمالا برای زندانی های خیلی مهم. یک میز چوبی زمخت و چندین صندلی و چند قفسه هم روی دیوار داشت. همین کافی بود. فانوس را گذاشتم روی میز، همین طور کیفی که پولیدوری به من داده بود و یک دسته لوازم اندازه گیری که از آشپزخانه کش رفته بودم. نیاز به جایی داشتم که کاملا مخفیانه کار را انجام بدهم تا اگر چیزی ریخت یا بویی نشت کرد پدر و مادرم متوجه نشوند. لوله های مواد را با احتیاط کامل بیرون آوردم و در یک ردیف چیدم، بعد هم هاون و دسته ی هاون و یک سری قاشق های ریز مخصوص اندازه گیری. پولیدوری طبق قولی که داده بود، دستور العمل را برایم نوشته بود. آزمایشگاه من. شور و اشتیاق عجیبی در دل داشتم. من هیچ وقت در کار مدرسه شاگرد درخشانی نبودم. کم صبر و شلخته بودم. اما مسئولیت مهمی را به عهده گرفته بودم و مصمم بودم آن را به خوبی انجام بدهم.....

نویسنده: کنت آپل مترجم: محمدرضا ملکی انتشارات: پیدایش  

 



ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب ظهور فرانکنشتاین 1 (تلاش بی فرجام)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل