کتاب طلوع جمشید 2

کتاب طلوع جمشید جلد دو، از مجموعه ی رمان مصور آخرین داستان نوشته ی اشکان رهگذر توسط انتشارات ماه باران به چاپ رسیده است.

جمشید پس از سقوط به اعماق زمین، با اژگهن پادشاه دیوهای تنبلی به توافق رسید تا با افرادش به جمکرد بروند و در ساختن دیوارها به جمشید و مردمش کمک کنند. اما وقتی وارد شهر شد، چیزی جز ویرانی و فقر ندید. او همینطور مبهوت و سرگردان برادرش سپیتور را صدا می زد و به دنبال همسر و دخترش می گشت. در همین حال مردی کهنسال که ارشیا نام داشت به او نزدیک شد و آنچه را که بر جمکرد و خانواده‌ی جمشید گذشته بود، برایش شرح داد. سپیتور پس از سقوط جمشید، به همه گفته بود که او مرده و به جایش بر تخت حکومت نشسته بود. بعد هم با عده ای از متحدانش منتظر ملکوس شده بود تا وقتی از راه رسید با او هم پیمان شود و جان خود و یارانش را نجات دهد! جمشید با اندوه فراوان باخبر شد که پریچهر همسر محبوبش، به دست عده ای کشته شده و مرد کهنسال تنها توانسته دختر کوچکش شهرزاد را نجات دهد و از او مراقبت کند. جمشید که از طرف یزدان وظیفه‌ی محافظت از مردمش را داشت و باید کاری می کرد، شهرزاد را به ارشیا سپرد و راهی سرای پادشاهی شد.

"جمشید"، پسر تهمورث اولین پادشاهی است که ایزدان "فره" را به او ارزانی داشتند تا در پرتو نور و دانش آسمانی آن، به علوم و فنون جدید دست پیدا کرده، آنها را به مردم بیاموزد و همه را به سوی آینده ای روشن رهبری کند. او شهری به نام جمکرد بنا کرد و برای محافظت مردم از دیو سرما "ملکوس"، دور تا دور آن را با دیوار محصور کرد. اما ملکوس خیلی نزدیک بود و قبل از تمام شدن ساخت دیوارها به آنها می رسید؛ بنابراین جمشید تصمیم گرفت از دیوان کمک بگیرد اما بر اثر حادثه ای به اعماق زمین سقوط کرد.

رمان مصور آخرین داستان با هدف آشنا ساختن جوانان و نوجوانان با جمشید، یکی اسطوره های بزرگ ایران زمین در سه جلد مختلف به چاپ رسیده است. در این مجموعه کتاب ها بخش هایی از شخصیت و پادشاهی جمشید به نمایش گذاشته شده و در کنار آن بسیاری از باورهای اساطیری برگرفته از کتاب های اوستا و وَندیداد نیز مطرح شده است. قصه ها به سبک کمیک استریپ و با استفاده از تصاویر بسیار زیبا و تاثیرگذار تالیف شده اند که کاری نو در این زمینه به شمار می روند و از جذابیت بصری بسیار بالای برخوردار هستند.

برشی از متن کتاب

-چه کردی سپیتور؟ شهر من!! جمکرد! سپیتور!! مردم‌من کجا هستند!! -سرورم ... جمشید -تو که هستی؟ ... پرسیدم مردم من کجا هستند؟ ... سپیتور! -آرام باشید سرورم ... با من همراه شوید ... به شما خواهم گفت! با من همراه شوید ... -چه بر جمکرد گذشته؟! ... دخترم شهرزاد!! پریچهر!؟ -دخترتان در امان است ‌.. آرام باشید و با من همراه شوید! سرورم در این چهار سال، سپیتور مرگ شما و جانشینی خود را اعلام کرد. او فرمان داد تا همگان خود را برای آمدن ملکوس آماده کنند‌، نه کِشتی بود و نه نعمتی. پس توانگران به جان مردم افتادند و غارتشان کردند ... همان زمان سرما تا مرز جمکرد آمد. هیچ کس به دیگری رحم نکرد. حال خود و متحدانش در کاخ، به انتظار آمدن ملکوس نشسته اند تا در مقابلش زانو بزنند و امان بخواهند. -چهار سال! اما سفر من به چند روز می مانست!! سپیتور... این شرارتش برای چیست!؟ -از نا امیدی سرورم ... از ناامیدی ... همه در این شهر ناامیدند، شاه جم برایشان مرده است ... نور امیدشان خاموش شده. اما یقین داشتم ... یقین داشتم که نور امید در تاریکی باز هم خواهد درخشید. -شهرزاد، دخترم ... -تمام این سال ها همچون گوهری در پناه خودم بوده است. -پدر؟! -بله سرورم: ایشان پدرتان هستند ... -دخترم شهرزاد .. ملکه؟! ... پریچهر کجاست؟ سرورم، سپیتور گرفتار جنون شده، جنونی که به توهم و طمع آلوده است. دیگر جایی نمانده که غارت نشده باشد. کاخ به تفرجگاهی برای غارتگران بدل شده است. از گرداگرد شهر و کاخ ناله مردمان و صدای عیش و نوش متجاوزان به گوش می رسید جمکرد به حال خود رها شده و سپیتور تنها انتظار آمدن ملکوس را می کشد. چندی پیش در کاخ به دنبال چیزی برای سیر کردن شکمم بودم که پیکر بی جانش را کنار این کودک بی گناه یافتم. ملکه مان شرافتش را حفظ کرده بود. تا آخرین قطره خون مقابل شان ایستاده بود. یقین داشتم که تنها نقطه امید جمکرد در زندگی این کودک باقی است، پس نجاتش دادم و به امنگاهی بردمش و انتظار  کشیدم ... انتظار کشیدم چرا که اطمینان داشتم که روزی بر خواهید گشت...    

(رمان مصور آخرین داستان) نویسنده: اشکان رهگذر انتشارات: ماه باران