loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب صلیب سربی - افق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب صلیب سربی نوشته ی آوی و ترجمه ی حسین ابراهیمی از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.

همه ی اهالی روستا او را "پسراستا" صدا می زدند. پسر با این که به سن نوجوانی رسیده بود هنوز اسمی نداشت. مادر همیشه او را "پسر" می نامید. آن ها در روستایی زندگی می کردند که همه ی زمین های آن متعلق به "لرد فرنیوال" بود. سال ها پیش وقتی تازه به دنیا آمده بود، پدرش بر اثر بیماری طاعون از دنیا رفت، به همین خاطر آن ها زندگی بسیار سخت و فقیرانه ای را می گذراندند؛ تا این که مادر نیز بر اثر بیماری جانش را از دست داد. "پسراَستا" به همراه کشیش جنازه ی "استا" را دفن می کنند و از همان لحظه پسرک احساس تنهایی و بدبختی بیشتری کرده و به سمت جنگل می رود. در راه پیشکار لرد را می بیند که با مردی غریبه در حال صحبت کردن است؛ مرد غریبه برگه ای را به پیشکار نشان می دهد، او بعد از دیدن برگه کلی تعجب می کند و می گوید این نامه هرگز نباید به دست لرد برسد و هر طور شده باید از شرش خلاص شویم. "پسراستا" در حالی که نمی فهمد منظور پیشکار چه کسی است از آن جا دور می شود. اما وقتی به کلبه می رسد متوجه می شود که مردم شهر همگی در پی یافتنش هستند. پسر که فقط به کشیش اعتماد دارد به کلیسا می رود. کشیش برایش تعریف می کند که پیشکار به همه ی مردم گفته پسراستا مبلغ زیادی پول از خانه ی اربابی دزدیده و به دستور لرد باید هر چه زودتر مجازات شود. کشیش به پسر می گوید  اتهامی را که به او زده اند باور ندارد. همچنین کشیش برای پسرک تعریف می کند که موقع غسل تعمید مادرش اسم او را "کریسپین" گذاشته و او فرزند لرد فرنیوال است! اما ظاهرا مادر کریسپین نمی خواسته هیچ کس از این موضوع باخبر شود. کشیش از پسر می خواهد تا از روستا فرار کند و در موقع مناسب بازگشته و هویتش را آشکار کند. کریسپین بعد از فهمیدن این موضوع غیرقابل باور متوجه می شود که چرا پیشکار چنین اتهامی را به او وارد کرده است. کریسپین با حجم زیاد سوالاتی که در سر دارد با تنها یادگار مادرش که یک صلیب سربی است برای نجات جانش از روستا می گریزد ...

 


برشی از متن کتاب


صبح روز سوم فرارم در فضایی پوشیده از مه خاکستری از خواب بیدار شدم. هوای متراکم و لزج، مثل انگشتان قورباغه ای نفرت انگیز، مرا در میان گرفته بود. صداها خفه و بم شنیده می شدند. اجسامم سفت مثل یونجه ی پوسیده نرم بودند. خورشیدی در آسمان پرتوافشانی نمی کرد. تمام دنیای من آب رفته و به حاشیه های خیس جاده منحصر شده بود. من مثل حضرت آدم پیش از خلق حوا، تنهای تنها راه می رفتم. هم چنان که در مه بی پایان به سختی پیش می رفتم و خاک پر گل و شل به پاهای نمناکم می چسبید، جاده نیز سربالا می شد. ناگهان به نظرم آمد مردی را در میان هوا دیدم. در حالی که قلبم به شدت می زد. ایستادم و به جلو خیره شدم. آیا آن چه می دیدم انسان بود؟ نخستین چیزی که به ذهنم رسید این بود که آن چه می دیدم پیشکار است. فکر کردم نکند روح باشد؟ نکند عفریته ای باشد؟  نکند فرشته ای باشد که از بهشت آمده است تا مرا به سلامت به آغوش خداوند ببرد؟ آن گاه در کمال وحشت آن چه را که می دیدم تشخیص دادم. مردی روی طناب دار تاب می خورد. نزدیک تر رفتم. مرد بود؛ یا بهتر است بگویم زمانی برای خودش مردی بود؛ چون اکنون دیگر چهره اش تغییر حالت داده بود و به رنگ سبز زنگار گرفته درآمده و زبان کبود شده اش تا چانه بیرون آمده بود. یکی از چشم های او به شکل عجیبی بیرون زده بود، ولی در کاسه ی چشم دیگرش چیزی دیده نمی شد. از زخم های بدنش خونابه بیرون می زد. دست و پاهای ورم کرده اش به اطرافش شل شده بود. پاهای برهنه اش به پایین کشیده و انگشتان آن ها مثل چنگال پرندگان جمع شده بود. لباسی که به تن داشت چیزی جز لنگی کثیف و پاره پوره نبود. روی شانه ی چپش چند لاشخور نشسته بودند و از بدن گندیده ی او می خوردند. بوی مرگ می داد. به تیر شکسته ای که در بدنش فرو رفته بود، تکه کاغذی دیده می شد. از آن جایی که سواد نداشتم، نمی دانستم روی آن چی نوشته است. وحشت زده زانو زدم و به خودم صلیب کشیدم. فکر کردم شاید در آن اطراف عده ای شورشی بودند. چه مدت به جسد خیره شدم، یادم نیست. اما همین که زانو زدم، گویی مه چون کفنی چسبناک مرا به دام انداخت و به سمت زمین کشید. تنها در آن هنگام بود که به یاری نجات دهنده ام مسیح، متوجه نکته ای شدم. من در ان لحظه فهمیدم که چه قدر از مرگ بیزارم و دلم می خواهد زنده بمانم. نمی توانم بگویم چگونه به این درک رسیدم؛ جز آن که بگویم دلم نمی خواست مثل مردی که مقابل من آویزان بود و پرندگان از گوشت او می خوردند باشم. با علم به این که کارهای خداوند چقدر حیرت انگیز است، فکر می کردم شاید او از طریق رحمت بیکرانش و از منظر ترسناک با من حرف می زند؛ چرا که از آن لحظه به بعد مصمم شدم تا زنده بمانم.    

(برنده ی نشان نیوبری 2003) (کتاب برگزیده ی سال 2003 انجمن کتابداران آمریکا) نویسنده: آوی مترجم: حسین ابراهیمی (الوند) انتشارات: افق  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب صلیب سربی - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل