loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب شکرستان و یک داستان (نیم مشت نمک)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب نیم مشت نمک از مجموعه ی شکرستان و یک داستان نوشته ی سید جواد راهنما توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

این کتاب بر اساس مجموعه ی انیمیشن شکرستان طراحی و نوشته شده است. " میرزا رمضان " خار کنی بود که کمی حواس پرتی داشت. یک روز وقتی توی صحرا خار جمع می کرد تاجری را با بار شترهایش دید و تصمیم گرفت شغلش را عوض کند و تاجر شود. وقتی به خانه رسید به زنش گفت چه تصمیمی گرفته است. زنش که می دانست او حواس درستی ندارد تعجب کرد و او را به بازار فرستاد و از اوخواست یک دیزی تازه بخرد و بپرسد چقدر نمک توی دیزی بریزد. او رفت و بعد از کلی فکر دیزی را خرید و برای اینکه یادش نرود جمله ی، نیم مشت، نیم مشت باشه نه بیشتر را تکرار کرد. توی راه که می رفت مدام جمله را تکرار می کرد. یک آسیابان و یک کشاورز درباره محصول گندم کشاورز صحبت می کردند و حرف هایش را شنیدند و فکر کردند او آنها را نفرین می کند. آنها که عصبانی بودند، خواستند او را تنبیه کنند. او فرار می کرد و آنها به دنبال او می دویدند و وقتی او را گرفتند، میرزا رمضان به آنها گفت که کوزه گر به او گفته این جمله را بگوید. آنها گفتند به جای جمله ی کوزه گر بگوید یه دونه اش بشه هزار تا و ...

 


برشی از متن کتاب


زن میرزا رمضان با جارو مرغ را کیش کرد و گفت: "ها! خیلی خیلی خوبه والا! فقط از دیزی فروش بپرس چقدر نمک باید بریزم." میرزا سرش را تکان داد یعنی که باشه. بعد مثل پلنگی که تیر خورده باشد رفت دیزی بخرد. کوزه گر سیبیل خیلی بزرگی داشت. همین طور شست پای خیلی بزرگی! میرزا یادش رفت که چه چیزی می خواسته بخرد. اول کوزه خواست. بعد تغار. بعد کاسه. اما بلاخره فهمید که دیزی می خواسته. دیزی را گرفت و رفت اما دوباره برگشت چون یادش رفته بود بپرسد چقدر نمک باید توی دیزی بریزد. کوزه گر سیبیل بزرگ شست گنده که از فراموش کاری میرزا رمضان عصبانی شده بود داد زد: "نیم مشت، نیم مشت باشه نه بیشتر." میرزا رمضان با خودش گفت: "نیم مشت باشه نه بیشتر" بعد دیزی را زد زیر بغلش و رفت. توی راه میرزا هی با خودش تکرار می کرد: " نیم مشت باشه نه بیشتر" یک آسیابان چاقالو و یک کشاورز نی قلیون کنار دیواری ایستاده بودند و درباره گندم های کشاورز حرف می زدند و به به و چه چه می کردند. میرزا که از کنارشان رد شد با خودش می گفت: "نیم مشت باشه نه بیشتر." کشاورز نی قلیون گفت: "اونو ببین. داره نفرین می کنه!" آسیابان چاقالو هم گفت: "آره. داره می گه گندم نیم مشت باشه نه بیشتر. الان به حسابش می رسم." بعد دوتایی با چارشاخ دنبالش کردند. او هم پا به فرار گذاشت. اما بلاخره گیر افتاد. آسیابان پرسید: "چرا نفرین می کنی؟ چرا می گی نیم مشت باشه نه بیشتر؟" میرزا با ترس گفت: "کوزه گر گفت اینو بگم." کشاورز گفت: "کوزه گر غلط کرده. به جای این نفرین بگو یه دونش بشه هزار تا." میرزا رمضان قبول کرد تا ولش کردند رفت. توی راه مدام می گفت: " یه دونه اش بشه هزار تا!" کمی که رفت رسید به جلوی خانه کسی که مادرش مرده بود. دو نفر هم بودند که به مردم خرما می دادند. هر کس از کنارشان رد می شد تسلیت می گفت: "غم آخرتون باشه." "خدا رحمتش کنه." میرزا رمضان که از کنار آن ها رد می شد با خودش تکرار می کرد "یه دونه اش بشه هزار تا!" دو نفری که به مردم خرما می دادند: "می بینی اوستا داره نفرین می کنه." مرد مادر مرده که سرش درد می کرد برای دعوا گفت: "نفرین می کنه؟ الان حسابشو می رسم." بعد سه نفری دنبالش کردند.....

شکرستان و یک داستان نویسنده: سید جواد راهنما انتشارات: سوره مهر


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب شکرستان و یک داستان (نیم مشت نمک)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل