loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب شکرستان و یک داستان (مرغ ها و سیل ها)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب مرغ ها و سیل ها نوشته ی سولماز خواجه وند توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

این کتاب جلد دیگری از مجموعه ی " شکرستان و یک داستان " می باشد. " خواجه مقبول " مرد آبرومندی بود که در شکرستان مرغ فروشی داشت. پسرش " صمد " همیشه به دنبال پیدا کردن راهی بود تا با کم ترین هزینه و در مدت کم پول زیادی به دست آورد اما پدرش این کارها را کلاهبرداری می دانست و راضی به انجامش نبود. تا اینکه یک روز خواجه مقبول به پسرش می گوید که دارد می میرد و کلید دکان را به صمد می دهد و از او قول می گیرد که در آن جا فقط مرغ بفروشد. بعد از فوت خواجه مقبول صمد دکان را باز می کند اما از درآمد آن جا اصلا راضی نبود. تا اینکه تصمیم می گیرد راه دیگری برای فروش با درآمد بیش تر مرغ ها پیدا کند که به قول پدرش هم عمل کرده باشد.... شخصیت های داستانی آمده در این کتاب کاملا بومی و با پوششی ایرانی هستند. هر جلد از این کتاب قصه ای را همراه با تصاویری جذاب و زیبا  روایت می کند.

 


برشی از متن کتاب


بابای صمد توی شکرستان مرغ فروش بود. او هر روز صبح تا شب در حجره اش را باز می کرد. و به مردم مرغ می فروخت. به خانه که می رسید شروع می کرد به نصیحت که: صمد بابا! عاطل و باطل نچرخ! بیا مرغ فروشی وایسا، کار یاد بگیر. صمد هم می گفت: چی؟! من و مرغ فروشی؟! آخه مرغ فروشی هم شد کار؟! کار باید یک شبه آدم رو از خاک بلند کنه! می گم آقاجون بیا این مرغ ها رو رد کن بره، نمایشگاه بزنیم! الاغ تصادفی می خریم، یه دست به سر و گوشش می کشیم جای الاغ صفر می فروشیم! یا نه دوست نداری، کافی شاپ بزنیم! دو تا صندلی می ذاریم یه لامپ نیم سوز! می گی نه؟ بیا پیتزا فروشی بزنیم یه بربری بر می داریم دو تا قارچ می ریزیم روش، یه کم پنیر، کلی می فروشیمش. می گی نه بیا...به اینجا که می رسید بابای صمد صدایش را بالا می برد و می گفت: پسر این کارها کلاهبرداریه! آن وقت صمد دیگر چیزی نمی گفت. می نشست به آرزوهایش و کلاه ها و مرغ ها و ماشین های نمایشگاه و لامپ نیم سوز و پیتزاها فکر می کرد تا خوابش ببرد. روزها و شب ها همین طور گذشت و گذشت و گذشت تا یک روز پدرش مریض شد. صمد را صدا کرد و گفت: صمد من دارم می میرم! توی این لحظات آخر یه قول به من بده! صمد نشست کنار خواجه مقبول و گفت: چه قولی؟ خواجه مقبول کلید مرغ فروشی را از جیب زیر شلواری اش در آورد داد به صمد و گفت: صمد قول بده بری تو مرغ فروشی بچسبی به کار! قول بده توش فقط مرغ بفروشی! قول بده...صمد کلید را گرفت و گفت: باشه آقاجون! چه کنم مجبورم! قول می دم بچسبم به مرغ فروشی! خواجه مقبول به رحمت خدا رفت و مرغ فروشی رسید به صمد. صمد صبح اول صبح که نه لنگ ظهر بلند شد و رفت بازارچه و حجره را باز کرد. یک مرغ فروخت، دو تا مرغ فروخت، چهار تا مرغ فروخت، ده تا مرغ فروخت.شب که شد پول های توی دخلش را شمرد و پیش خودش گفت: همه اش همین!؟ اینکه نشد کاسبی! بعد به عکس خواجه مقبول روی دیوار نگاه کرد و گفت: آخه آقاجون! خدا بیامرزدت. اما این هم قول بود از ما گرفتی؟! صمد این ها را گفت و رفت خانه. موقع خواب همه اش به مرغ ها فکر می کرد. به خواجه مقبول، به سکه ها، به آرزوهایش. پیش خودش گفت: من قول دادم مرغ بفروشم! قول ندادم که چه جوری بفروشم!...

شکرستان و یک داستان نویسنده: سولماز خواجه وند انتشارات: سوره مهر


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب شکرستان و یک داستان (مرغ ها و سیل ها)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل