loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب شاهزاده ی ایرانی 2 (معبد نگهبانان)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب شاهزاده ی ایرانی دومین جلد از مجموعه ی معبد نگهبانان نوشته ی کارلا جابلونسکی با ترجمه ی حسین شهرابی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

این کتاب، شی قدرتمندی است که می تواند همراه با انتخاب های لحظه ای در زمان و اتفاقاتی سرنوشت ساز مسیر تاریخ را تغیر دهد. زمانی که این کتاب را در دست بگیری همه چیز تحت تاثیر انتخاب هایت می باشد و حتی ممکن است اتفاقاتی جبران ناپذیر رخ دهد. این ماجرا متعلق به سال ها پیش است. سال هایی حتی پیش از ظهور اسلام. در سرزمینی که اکثر مردم نمی توانستند در آن جا زندگی گزینند و حکومت کنند، ناگهان با قدرت اراده، امپراتوری ای به نام " پارس " پدیدار می آید و از مدیترانه تا چین گسترش پیدا می کند. امپراتوری ای که همه ی اعضایش به قدری قدرتمند هستند که هیچ چیز جلو دارشان نیست. حال تصمیم به جنگ گرفته اند و می خواهند شهر ها را تسخیر کنند و اسرارشان را دریابند و در این جا، تو شاهدخت " تهمینه " با وظیفه ای مقدس بر دوشت پا به جهان گذاشته ای تا از تار و پود زمان محافظت کنی. تار و پود زمان، خنجری درخشان و نیرمند تر از آن است که به تصور کسی خطور کند. تو محافظ زمان هستی و وظیفه ی حفظ اسرار این خنجره ی ساعت شنی بر دوش توست. با ای همه، تمام باورهایت قرار است مورد آزمون قرار گیرد و با پارسی های خشنی که بیرون از دروازه ی شهر تو هستند، مبارزه کنی تا امنیت خنجر را حفظ کنی و سرنوشتت را به پایان برسانی. نایب السلطنه ات خبر از وجود پارس ها در نزدیکی دروازه شهر می دهد و تو حتم داری که آنان خود را برای حمله آماده کرده اند و به سمتشان می روی تا اوضاع را بسنجی. شمار آن ها خیلی بیشتر از شماست و در عین حال سرسپردگی و ایمان شما نیرومندتر از آن ها می باشد. تو ابتدا تصمیم به نیایش می گیری و شورای شهر را به معبد بزرگی فرا می خوانی که هزاران سال است دروازه اش گشوده نشده تا اسرارش تسخیر نشود. بعد از جمع شدن همه ی سپاه و افراد مهم سرزمین، تو تصمیم می گیری که قبل از حمله به پارسی ها همه ی راه های ورودی به معبد را تخریب کنی و تو همراه مشاور معتمدت که مبارزی رشید به نام " آسوکاست " در معبد بمانید تا بتوانی خنجر را حفاظت کنی. بعد از رفتن همه تو پیشانی ات را به خاک می سایی و دستانت را بر زمین گذاشته و کلماتی باستانی را زمزمه می کنی و ناگهان ستونی باز می شود و نوری درخشان از دل ستون بیرون می زند. این ستون مأمن خنجر بوده و جز تو و آسوکا دیگر کسی خبر ندارد.‌خنجر را در پارچه ی ظریفی می گذاری و دو راه بیشتر نداری یا خنجر را به آسوکا دهی تا با چابکی از شهر بیرون ببردش یا این که خودت این کار را بکنی و دیگر ادامه ی داستان در دستان توست و خودت با انتخابی که می کنی مسیر داستانت را پیش می گیری و رقمش می زنی و خود را در داستان غرق می کنی...

 


برشی از متن کتاب


چهره ی دستان را ورانداز می کنی و امیدواری بفهمی در دلش چه می گذرد و بتوانی کاری کنی که اهمیت وظیفه ی مقدست را درک کند. متفکرانه به خنجر خیره شده. می گویی: معبد سرّی نگهبانان، بیرون الموت، جای مقدسی است. خنجر را باید بار دیگر به سلامت به خانه ی مقدسش برگرداند. این کار، تنها راه جلوگیری از وقوع پایان روزگار است. حقیقت را می گویم، دستان. خنجر را به من بده تا برش گردانم دستان آشکارا در ذهنش تصمیمش را می سنجد. سپس در نهایت حیرت و هراس تو، خنجر را پر شال کمرش بر می گرداند. می گوید: شرمنده ام، شاهدخت. چنین کاری را نمی کنم. حیرت زده، نگاهش می کنی. با شنیدن کلمه ی خنجر چهره ی نظام دگرگون می شود. می پرسد: چرا بانوی تو تا این حد نگران خنجر است؟ شاید اشتباه کرده ای و نباید این حرف را می زدی. گویی بیش از حد به خنجر علاقه دارد. می گویی: به... به نظرم خنجر خوبی است. چشمانت را گشاد می کنی؛ مانند آدم هایی که چندان هم باهوش نیستند: شاید می خواستند چیز دیگری از شاهزاده دستان بگیرند. یا حتی به من گفته اند گردنبندشان را بگیرم؟ چه می دانم... من تنها ندیمه ای ساده هستم. بله... حتماً همین گردنبند را به من گفته اند. سپس در دل، خودت را سرزنش می کنی. آیا حرف بهتری به فکرت نمی رسید که بگویی؟ نظام می خندد: با خود می گفتم از این دردسر چگونه می خواهد فرار کند؛ هیچ نمی دانستم تا این حد باهوش هستی. هرگز تصور نمی کردم شاهدخت ها این حد... سرگرم کننده باشند. معمولاً بسیار نازپرونده و کسالت آورند. نگاهت مبهوت و مبهوت تر می شود. نظام با لحنی جدی ادامه می دهد: من همه چیز را درباره ی خنجر می دانم، شاهدخت تهمینه. شاید بتوانیم به هم کمک کنیم تا آن را از چنگ شاهزاده دستان بیرون آوریم. چه قدر ماجرا ناگهان شگفت انگیز شد. می گویی: اما یک مشکلی هست. من همان قدر نمی خواهم خنجر در دست تو باشد که در دستِ دستان. چرا باید به تو کمک کنم؟ نظام ناگهان گلویت را به چنگ می گیرد: اگر کمک کنی، می گذارم زنده بمانی. اما اگر کمک نکنی... سپس محکم تر گلویت را می فشارد‌. به سختی می گویی: باشد!...

داستانی با 20 پایان متفاوت نویسنده: کارلا جابلونسکی ترجمه ی: حسین شهرابی انتشارات: افق  

مشخصات


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب شاهزاده ی ایرانی 2 (معبد نگهبانان)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل