کتاب شاهزاده ی ایرانی 1 (شن های زمان)

کتاب شن های زمان اولین جلد از مجموعه ی شاهزاده ی ایرانی نوشته ی کارلا جابلونسکی و ترجمه ی حسین شهرایی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

این کتاب، شی قدرتمندی است که می تواند همراه با انتخاب های لحظه ای در زمان و اتفاقاتی سرنوشت ساز مسیر تاریخ را تغیر دهد. زمانی که این کتاب را در دست بگیری همه چیز تحت تاثیر انتخاب هایت می باشد و حتی ممکن است اتفاقاتی جبران ناپذیر رخ دهد. این ماجرا متعلق به سال ها پیش است. سال هایی حتی پیش از ظهور اسلام، در سرزمینی که اکثر مردم نمی توانستند در آن جا زندگی گزینند و حکومت کنند، ناگهان با قدرت اراده، امپراتوری ای به نام " پارس " پدیدار می آید و از مدیترانه تا چین گسترش پیدا می کند. امپراتوری ای که همه ی اعضایش به قدری قدرتمند هستند که هیچ چیز جلو دارشان نیست. شاهزاده هایی هم که قرار است روزی به پادشاهی این امپراتوری برسند همان قدر تنومند هستند که روزی بتوانند اداره ی این سرزمین را به دست بگیرند. ولی همه شان از دسته ی سلاطین نیستند و در این جا تو، همان شاهزاده " دستانِ " شجاع و صادقی هستی که قدرت نهفته ی بسیاری درونت دیده می شود و رقم زدن این داستان به دستان تصمیمات توست. شاه " شارامان "، پادشاه این سرزمین برای روحیه ای که در تو می بیند، تو را به فرزندی قبول می کند و تو به عنوان سومین و کوچکترین پسرش برگزیده می شوی. اما همه ی این ماجراها برای دوازده سال پیش است و حال پدرت دیگر کم کم سلطنتش را کنار می گذارد و وقتش را به نیایش می گذراند و از سویی دیگر این سرزمین در آستانه ی جنگی عظیم است و پدر اعلام کرده است که برای در آرامش بودن مردمان سرزمین نباید دچار دردسر و جنگ شویم و تو نیز با این تصمیم موافقی ولی برادرانت " توس "، وارث تاج بعد از پدر و " گرسیو "، فرمانده ی سپاه امپراتوری به همراه عمویت " نظام " تصمیم به حمله دارند. اکنون دیگر شهر مقدس الموت، محل زندگیت، دیگر آن مکان آرامش بخش و پر صلح و صفا نیست و به جایی برای دشمنان امپراتوری تبدیل شده است. بعد از اعلام جنگ از طرف توس، آیا تو به عنوان شاهزاده ای مسئولیت پذیر دستور برادرت را اجرا می کنی و برای جنگ آمده می شوی یا تصمیم می گیری نقشه ی دیگری بکشی و مردم سرزمینت را در امان نگه داری؟ دیگر ادامه ی این داستان در دستان توست و دو راه بیشتر نداری تا خود را غرق داستان کنی...

 

برشی از متن کتاب

اتاق به شدت می لرزد؛ چرا که زلزله به بالاترین حد خود رسیده. کفِ زمین، درست تا زیر پای تو، ترک بر می دارد و شکافی عظیم دهان باز می کند. می پری و به یکی از ستون ها چنگ می اندازی؛ امیدواری دست کم این ستون زمین نیفتد. دیوارهای اتاق فرو می ریزند و آسمان بالای سر را نمایان می کنند. نظام هم چنان در تلاش است تا به ساعت شنی برسد. از سنگ هایی که می افتند فرار می کند و از روی شکافی که در طول حجره کشیده شده، می پرد. تهمینه فریاد می کشد: راهش را ببند! به سوی او بر می گردی و وحشت زده می بینی خود را از لبه ی شکاف به سنگی آویخته. مجبور نجاتش دهی! تهمینه فریاد می زند: این سرنوشت من نیست، تو باید انجامش دهی. به پشت سرت نگاه می کنی. نظام خود را به ساعت شنی رسانده. می بینی که چگونه خنجر را در ساعت شنی فرو می برد. امکان ندارد! از شکاف روی زمین که هر لحظه بازتر می شود، می پری و درست لحظه ای که می خواهد دکمه ی جواهرنشان را نشان دهد، کنارش فرود می آیی. خنجر را می گیری، اما هنگامی که شن از ساعت شنی بیرون می ریزد، او هم دست تو را چنگ می زند. تو که برای شل کردن دست نظام تقلا می کنی، زمان به عقب می رود...

داستانی با 20 پایان متفاوت نویسنده: کارلا جابلونسکی ترجمه ی: حسین شهرایی انتشارات: افق