loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب جنگ ملکه سرخ 1 ( شاهزاده احمق ها)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب شاهزاده احمق ها جلد اول از مجموعه ی جگ ملکه سرخ نوشته ی مارک لارنس و ترجمه ی امیررضا لطفی پناه توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

"ملکه‌ی سرخ" همه‌ی نوه هایش را به جلسه ای در کاخ خود فرا خوانده بود تا در مورد موضوع مهمی با آن ها صحبت کند. شاهزاده "جالان کندث" که با احتساب عمو، پدر، برادرها و عمو زاده هایش، دهمین جانشین ملکه به حساب می آمد و فردی بی مبالات، قمار باز و عیاش بود، مثل همیشه با تاخیر به جلسه رسید و با نگاه سرد مادر بزرگش رو به رو شد. ملکه پس از سخنرانی در مورد انتظاراتی که از نوه هایش داشت و وظایفی که بر عهده‌ی آنان بود، زندانی ای به نام اسنوری را به حضور طلبید تا در مورد آن چه که در سرزمین های شمالی دیده و بر او گذشته بود سخن بگوید. او که وایکینگ بسیار قدرتمندی به نظر می رسید، از حیوانات و انسان های مرده ای سخن گفت که از صخره های یخی در شمال آزاد شده اند و این که وقتی دروازه های خدایان وایکینگ ها باز شود، نفس غول های یخی در شمال می پیچد و مردگان زیادی آزاد می شوند. آن ها هر کسی را که بر سر راه خود ببینند می گیرند تا جزی از لشکریانشان شوند و دنیا را از آن خود کنند! "جالان" کم کم علت نگرانی و دستور ملکه مبنی بر سوزاندن مردگان را می فهمید. اما تمام این ها را بافته‌ی تصورات بیمارگونه‌ی ملکه و مشاور اعظمش یعنی خواهر خاموش می دانست. مشاوری که به نظر می رسید با نیروی جادویی اش برای ملکه همچون سلاحی قوی باشد؛ سلاحی که همه قادر به دیدن او نیستند، ولی جالان همیشه او را می دید و با دیدنش ترس و واهمه‌ی شدیدی به جانش می افتاد. ملکه‌ی سرخ به نوه هایش هشدار داد که جنگی بزرگ بین مردگان و زنده ها در پیش روست و آن ها باید از دروازه‌ی مرگ در برابر دشمنان محافظت کنند. اما تنها راه اطمینان از امنیت دروازه این است که کلید آن را در اختیار داشته باشند. جالان برای رسیدن به برخی از اهداف خود، اسنوری را از زندان فراری می دهد و طی ماجراهایی که رخ می دهد، ناخواسته با او همسفر می شود و در طول این سفر با رخداد و حقایقی غیر قابل باور رو به رو می شود که در آینده و زندگی مردم سرزمینش نقش به سزایی دارد...

 


برشی از متن کتاب


از کنار ‌کو های ماتِرَک گذر کردیم، رشته کوهی تاریک که اصلاً عظمت اُپس را نداشت و به موقع راه مان را به جاده ی روما پیدا کردیم که خیلی وقت پیش اصرار کرده بودم از طریق آن کل مسیر را طی کنیم. "صاف تره، امن تره، توش با فاصله های منظم مسافر خونه و فاحشه خونه وجود داره، از ده دوازده تا شهرِ..." "خیلی راحت هم زیر نظر گرفته می شه." اسنوری اسلِیپنیر را به روی سنگفرش های کهن جاده هدایت کرد. بلافاصله سم هایش تلق تلق کردند. برای من این صدا، یعنی برخورد سم اسب بر سنگ، صدای تمدن است. در حومه ی شهر همه جا گل و لای است. من هر روزی هم که باشد، صدای تلق تلق را به صدای شلپ شلپ ترجیح می دهم. - خب برای چی الان داریم همچین خطری می کنیم؟ -سرعت "فرقی هم..." حرفم را قطع کردم. فرقی هم می کند؟ برای اسنوری فرق می کرد. همسر و پسر کوچکش احتمالاً ماه ها اسیر بودند؛ حتی قبل از اینکه او را گرفتار در غل و زنجیر، به مرملیون بیاورند. اگر تمام این مدت هم دوام آورده باشند، هر کاری هم که احضارگران جزایر غرق شده آن ها را وادار به انجامش کرده باشند، احتمالش وجود داشت که چند روز دیرتر یا زودتر فرق زیادی به حالشان نکند؛ اما نمی توانستم این حرف را به او بزنم. بیشتر چون دندان هایم را دوست داشتم، ولی فرشته ای که در گوشم زمزمه می کرد هم این حرف را تایید نمی کرد؛ بهتر هم هست فرشته ای را که زیر پوستت زندگی می- کند، عصبانی نکنی. بدترین نوعِ فرشته ها همین نوع هستند. "ما خوب زمان بندی کردیم؛ آهسته و پیوسته سفرمون رو انجام دادیم. چرا حالا یک دفعه لاید سریع تر حرکت کنیم؟" راضی شم اجازه دهم که خودش حقیقت را به زبان بیاورد. دروغ گفتن به خودت، آن هم وقتی که تماشاگر داری، خیلی سخت تر است. بگذار به من بگوید که واقعاً ایمان دارد همسر و پسرش رنده هستند. نگاه شومی به من انداخت. "می دونی..." - بگو بدونم. - اون صدا. باید سریع این موضوع رو تمومش کنیم تا جادوی اون هرزه از رومون برداشته بشه. قبل از اینکه این صدا دست از پیشنهاد دادن برداره و شروع کنه به دستور دادن. این ‌را که شنیدم، دهانم باز ماند و چیزی برای گفتن نداشتم. رون حدود بیست متر دیگر از جاده ی روما را تلق تلق کرد تا بالاخره حضور ذهنش را پیدا کردم که دهانم را ببندم. "یعنی داری می گی تو هیچ صدایی نمیشنوی؟" اسنوری از روی زین چرخید و خم شد تا به من اخم کند. طوری اخم کرد انگار می خواست به آدم یادآوری کند تبر هایش را نام گذاری  کرده است. به سختی می توانستم انکارش کنم. صدایی که فراتر از حیطه ی شنوایی ام در کُمپِر زمزمه کرده بود، روز به روز مشخص تر می شد و رهنمود هایش مکررتر. هر روز صبح، بلندی صدا به اوج می رسید. اول خیال می کردم وقتی افرادی مثل دختر عمو سِرا، به من اصرار می کنند به وجدانم گوش کنم، منظورشان همین است. خیال می کردم برای یک بار هم که شده، شاید تنفس بیش از حد هوای تازه و کمبود الکل، راه را برای سخنگویی های آزاردهنده ی وجدانم باز کرده اند؛ ولی صبح به صبح شنیدن سخن رانی های زاهدانه باعث شده بود به نظریه ام شک کنم، مطمئناً همه نمی توانستند با حضور فضولی که به طرز حال به هم زنی موُدب است و لحظه به لحظه مغزشان را می خورد، زندگی شان را بگذرانند؛ نه؟ اصلاً عقلشان چطور می توانست سالم باقی بماند؟ یا چطور می توانستند خوش بگذرانند؟ پرسیدم: "حالا این صدایی که می گی،    به ت چی می گه؟"همچنان به چیزی اعتراف نکرده بودم. اسنوری نگاهش را به جاده ی پیش رو بازگرداند، شانه های عریضش را به من نشان داد. "من قسم خورده ی تاریکی ام. جال. شکاف تاریکی ازم رد شده. خیال می کنی تاریکی چه چیزایی توی گوشم زمزمه می کنه؟" "هممم." خوب به نظر نمی رسید، ولی راستش من اصلاً با عوض کردن صدایم با صدای او مشکلی نداشتم

نویسنده: مارک لارنس مترجم: امیررضا لطفی پناه انتشارات: باژ  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب جنگ ملکه سرخ 1 ( شاهزاده احمق ها)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل