loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب شاهدخت (مجموعه انتخاب 3)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب شاهدخت سومین جلد از مجموعه ی انتخاب نوشته ی کایرا کاس و ترجمه ی رباب پورعسگر توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

کتاب برگزیده جلد سوم از مجموعه ی انتخاب است. رقابت انتخاب بین دختران جوان به روزهای انتهایی خود نزدیک می شود. در این بین اتفاقات زیادی در حال وقوع است. حملات شورشی ها به قصر خیلی بیشتر از گذشته است. آنان به خانواده های دختران شرکت کننده در رقابت انتخاب حمله می کنند و در این بین خواهر یکی از شرکت کنندگان توسط شورشی ها کشته می شود و همین مسئله باعث خروج آن دختر از رقابت می شود. از طرف قصر برای خانواده های دختران نگهبانانی را جهت حفاظت از آن ها می گذارند. اما چند نگهبان نیز کشته می شوند. در یکی از گزارش های هفتگی که از تلویزیون از دختران شرکت کننده پخش می شود امریکا از حذف طبقات اجتماعی در جامعه ی ایله آ حرف زده است و این مسئله باعث ناراحتی پادشاه شده است. به طور کلی پادشاه نظر مساعدی نسبت به امریکا ندارد. پس از پخش مصاحبه امریکا دو نفراز شورشیان شمالی برای صحبت با شاهزاده مکسون و امریکا به قصر می آیند و صحبت های جالبی بین آن ها رخ می دهد. پس از مدتی خبر بسیار بدی مبنی بر فوت پدر امریکا به قصر می رسد که او را به شدت متاثر می کند و امریکا به همراه عده ای از قصر برای شرکت در مراسم خاکسپاری راهی خانه اش می شود. بعد از خاکسپاری امریکا متوجه حقایقی از زندگی پدرش می شود که تا به آن روز از آن ها آگاه نبود. پس از بازگشت به قصر او همه چیز را دگرگون یافته می بیند و ....

 


برشی از متن کتاب


  روز بعد، مثل تصویری مه آلود از لباس های مشکی و در آغوش گرفتن ها بود. افراد زیادی که قبلا هرگز ندیده بودم، برای مراسم خاکسپاری پدرم آمده بودند. نمی دانستم فقطط من بودم که همه ی دوستان پدرم را نمی شناختم یا آن ها به خاطر حضور من به آنجا آمده بودند. یک روحانی محلی مراسم را اجرا کرد ولی به دلایل امنیتی از خانواده ام خواسته شده بود آنجانایستند و صحبت نکنند. پذیرایی مفصل تر از آنچه در خیالمان بود، صورت گرفت. با اینکه کسی چیزی به من نگفت، مطمئن بودم سیلویا یا چند نفر از کارکنان قصر دست شان در کار بود و اوضاع را تا حد امکان راحت و زیبا کرده بودند. برای امنیت بیشتر، مراسم کوتاه بود ولی همین هم خیلی بود. دلم می خواست تا جایی که از دستم بر می آمد، او را بدون هردردی بدرقه کنم. اسپن تمام مدت کنارم ایستاده بود و به خاطر حضورش قدردانش بودم. به هیچ کسی در زندگی ام نمی توانستم اعتمادم به او را داشته باشم. گفتم: «از وقتی قصر رو ترک کردم، گریه نکرده بودم. فکر می کردم خیلی متلاشی می شم.» جواب داد: «این حس توی زمان های جالبی به سراغ آدم می آد. من چند روز بعد از مرگ پدرم خود رو از دست دادم ولی بعدش متوجه شدم باید به خاطر اطرافیانم خودم رو جمع و جور کنم ولی گاهی وقت ها که اتفاقی می افته و می خوام راجع بهش برای پدرم توضیح بدم، دوباره تمام حس از دست دادنش سراغم می آد و من خودم رو می بازم.» -پس رفتارم طبیعیه؟ لبخند زد. «آره طبیعی هستی.» -من خیلی از این آدم ها رو نمی شناسم. -همشون اهالی اینجا هستن. هویت شون رو بررسی کردیم. احتمالا از لحاظ تعداد کمی زیادن و دلیلش تو هستی ولی فکی می کنم پدرت برای خانواده همپ شر یه تابلو کشیده بود و پدرت رو چند بار حین صحبت با آقای کلیپینگز و آلبرت همرس توی بازارچه دیده بودم. دونستن همه چیز درباره ی افرادی که بهمون نزدیکن، کار دشواریه، حتی افرادی که واقعا بهشون عشق می ورزیم. حس کردم معنی دیگری در جمله اش گنجانده شده بود، چیزی که از من انتظار می رفت جوابگوی آن باشم. مسئله این بود که در این لحظه قادر به این کار نبودم. گفت: «لازمه که بهشت عادت کنیم.» -به چی عادت کنیم؟ هرچیزی که بهمون حس ناخوشایندی می ده؟ سرش را تاب داد و گفت: «نه. دیگه هیچ چیز مثل قبلش نیست. هر چیزی که قبلا معنی داشت، داره عوض می شه.» خنده ای خالی از مزاح کردم. «داره عوض می شه. مگه نه؟» با چشمانی سرشار از عجز ولابه به من نگاه کرد و جواب داد: «ما مجبوریم دیگه ترسی از تغییر نداشته باشیم.» ولی در این فکر بودم که منظورش از تغییر چه بود. «من که با تغییر روبه رو می شم ولی نه امروز.» از او دور شدم و غریبه های بیشتری را در آغوش گرفتم، سعی می کردم به خودم بفهمانم که دیگر نمی توانم با پدرم در مورد حس سردرگمی ام حرف بزنم. بعد از مراسم خاکسپاری، سعی کردیم روحیه ی خودمان را نبازیم. هدایایی باز نشده از کریسمس مانده بود چون کسی حال و حوصله ی درست و حسابی برای اجرای مراسم پرشور هدیه دادن نداشت. به جراد اجازه ی ویژه داده شد تا داخل خانه توپ بازی کند و مادر تمام بعدازظهر را کنار نا و صرف نگهداری از استرا کرد. کوتا سرخوش بود، بنابراین اجازه دادیم به اتاق کار برود و دردسر نگرانی درباره ی او را نداشته باشیم. بیشتر از همه نگران می بودم. مدام می گفت دست هایش می خواهند کار کنند ولی از طرفی هم دلش نمی خواست به اتاق کار برود و پدر را آنجا نبیند. در یک آن به سرم زد که او و لوسی را برای کمی خوش گذرانی به اتاقم بکشانم. وقتی می موهای لوسی را شانه کرد، او از خدا خواسته تبعیت می کرد و وقتی برس های آرایشی روی گونه هایش می خورد، با نفس های بریده می خندید. گله کنان گفتم: «هر روز باید موهای من رو هم ببافی!» می واقعا در مرتب کردن موها استعداد خاصی داشت، چشمان هنرمند او آماده بودند تا با هر وسیله ای کار کنند. در حالی که می یکی از یونیفورم های مخصوص خدمتکارها را که برایش بزرگ بود، پوشید، ما پشت سر هم به لوسی لباس پوشاندیم. یک لباس آبی به تن او کردیم که بلند و ظریف بود، آن را از پشت سنجاق زدیم تا اندازه ی تنش باشد. می داد زد: «کفش!» و دوید تا کفش مناسبی برای آن لباس پیدا کند. لوسی گله کرد و گفت: «پاهای من خیلی پهن هستند.» می با اصرار گفت: «مزخرف نگو.» لوسی مطیعانه روی تخت نشست و می تلاش کرد عجیب ترین روش های پوشاندن کفش روی سیاره زمین را روی او امتحان کند. پاهای لوسی واقعا خیلی بزرگ بود ولی به گیجی می در هر حرکت مسخره اش می خندید و من با تماشای آن ها از خنده روده بر شده بودم. صدای ما خیلی بلند بود و گذشت زمان را حس نمی کردیم، تا اینکه یکی به ما سر زد....

نویسنده


" کایرا کاس " نویسنده ی امریکایی که اصالتی پورتریکویی دارد، در سال 1981 میلادی در تگزاس متولد شد. شهرت او بیشتر به خاطر نگارش مجموعه ی انتخاب است و با همین مجموعه در دنیا شناخته شده است. او در دانشگاه رادفورد موفق به کسب مدرک در رشته ی تاریخ شد. از مجموعه ی انتخاب فیلمی نیز در کشور امریکا ساخته شده است. او نوشتن این مجموعه را از سال 2012 شروع و تا 2016 ادامه داد. کاس برای مجموعه انتخاب موفق به کسب جایزه شده است.

  • نویسنده: کایراکاس
  • مترجم: رباب پورعسگر
  • انتشارات: باژ
 

کایرا کاس


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب شاهدخت (مجموعه انتخاب 3)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل