loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب سیرک میراندا - پرتقال

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
79,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب سیرک میراندا نوشته ی کیسی بیزلی و ترجمه ی ندا احمدی توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

” افرایم تاتل ” پدربزرگ مهربان ” میکا ” ی ده ساله، چند مدتی است که در بستر بیماری قرار گرفته و به قول خواهرش ” عمه گرترودیس ” نفس های آخرش را می کشد. افرایم در کودکی پسری بازیگوش و باهوش بود که پدرش به جنگ رفته بود و مادرش هم وظیفه داشت تا به پسرانی که به جنگ می روند امید و دلداری بدهد و او همیشه تنها اوقات خود را سپری می کرد و روی سنگ های دریاچه نزدیک خانه شان می نشست و برای پدرش نامه های کوتاهی می نوشت. روزی که مشغول بازیگوشی در دریاچه بود ناگهان متوجه نوری خاص شد، چیزی که تمام سطح دریاچه را صاف می کرد و به گونه ای در می آورد که می شد از روی دریاچه راه رفت. اما همین که افرایم پایش را به سمت نور دراز کرد دریاچه او را به سمت خود کشید و ماهی های رنگارنگی توی پوتینش رفتند. بعد انگار که به جهانی دیگر پای گذاشته باشد صدا هایی عجیب شنید. صدا هایی جادویی که او را فرا می خواند. صدای طبل زدن و نواختن نی. او دنباله صدا را گرفت و به سمت بیشته زاری رفت و از دور ببری را دید که آزادانه برای خودش چرخ می زند‌ و ناگهان با چادر های رنگی و بزرگی رو به رو شد و علامت مخصوص سیرک را روی چادری بزرگ دید. ” سیرک میراند ” با مدیریت آقای ” هِد ” . همین که خواست وارد شود مردی عجیب با شکمی گنده ، راهش را سد کرد و از او بلیت خواست. اما افرایم حتی سکه ی کوچکی هم نداشت که به او بدهد و کنار کشید. بعد پسری را دید که با دادن یک نخ به آن مرد توانست وارد شود و آن نخ حکم یک بلیت دو ساعته را داشت. دوباره جلو رفت و ماهی که توی پوتینش بود را به مرد داد و در عوض صاحب یک بلیت هفت روزه شد. یعنی هفت روز دیدن سیرک و سرگرمی. داخل سیرک همه چیز عجیب بود. طناب ها نامرئی می شدند و حیوانات آزادانه حرکت می کرد و آن جا پر از تماشاگران کودک بود. در همان بین افرایم با مردی آشنا شد که می توانست به شکل عجیبی نور ها را خم کند و او همان جا به افرایم قول داد تا روزی معجزه ای عجیب تر از خم کردن نور را نشانش دهد و هر جا که کمکی خواست به دیدارش بیاید. حالا افرایم که خود صاحب نوه ای بازیگوش و مهربان بود، نمی دانست که سیرک میراندا هنوز هم وجود دارد یا نه. نمی دانست مردی که نور ها را خم می کند هنوز هم زنده است یا نه. فقط نامه ای برایش نوشت و از او درخواست کمک کرد تا بیایید و معجزه اش را نشان دهد و به طور معجزه آسایی پرنده ای از طرف ” لایت بندر ” ( مردی که نور ها را خم می کند ) ظاهر شد و نامه ی افرایم را به او رساند. لایت بندر حالا دیگر صد ها سال سن داشت و هنوز هم در سیرک میراندا کار می کرد و با گرفتن نامه ی افرایم تصمیم گرفت تا به قولش عمل کند. او خوب می دانست که افرایم بیمار شده و این را هم می دانست که افرایم برای خوب کردن حالش از لایت بند درخواست معجزه نکرده است و همه چیز بر می گردد به میکا. بنابراین تصمیم گرفت تا پیش افرایم برود و میکا را ببیند و از سِرّ این نامه ی ناگهانی آن هم پس از این همه سال باخبر شود. اما مشکل بزرگی سر راه او قرار داشت. آن هم این که...

 


برشی از متن کتاب


پرنده ی حیرت انگیز آمازونی ویکتوریا استارلینگ. سیزده ساله بود که سومین جنون پدرش سراغش آمد. آدم های مهربان تر شاید این جنون سوم را یک جور الهام درونی یا حتی یک خواست الهی بدانند، اما مادر ویکتوریا که تا آن زمان دو جنون دیگر را در ازدواج تجربه کرده بود، نمی توانست با دل رحمی برخورد کند. ویکتوریا خودش هیچ وقت آدم دل رحمی نبود؛ به نظرش دل رحمی کار انرژی گیری بود. اولین جنون، درست مدتی بعد از ازدواج اتفاق افتاد که در واقع علاقه ی جنون آمیز آقای استارلینگ به صنعت کلاه دوزی بود. آقای استارلینگ شفل پر درآمد بانکداری را کنار گذاشت تا برای خانم ها کلاه های گل دار بسازد. همه ی محصول این تجارت، زشت از آب در آمدند. بعد از باز نشستگی آقای استارلینگ، یک موزه ی خاص همه ی آن کلاه هارا انبار کرد تا اگر زمانی توی موزه، پرنده پر نزد و مردم از دیدن تابوت های مصری خسته شدند، آن ها را به نمایش بگذارد. جنون کلاه دوزی بعد از تولد ویکتوریا به پایان رسید و جنون دوم شروع شد. آقای استارلینگ همراه خانواده اش به سرزمین وحشی و بکر کانادا مهاجرت کرد تا در صنعت پوست کسب و کاری به هم بزند؛ البته صنعت پوست تعریف آبرومندی بود از کسی که راه می افتاد توی جنگل و سر حیوانات کوچک را می ترکاند و پوستشان را می کند. آقای استارلینگ در ترکاندن سر و پوست کندن حیوانات خوب پیش رفت. پول زیادی در آورد و دخترش مثل دختران جوان خانواده های پولدار در ناز و نعمت بزرگ شد. همه ی هدیه هایی که به دخترش می داد، سفارشی بودند و از کشور های خارجی برایش لباس، شکلات و عروسک های چینی می آوردند. بااین حال ویکتوریا هیچ وقت از این هدیه ها کاملا راضی نبود. از نظر او لباس های زیبا وقتی به درد می خورند که کسی به زیبایی اش در آن ها، حسودی کند! ویکتوریا عاشق تعریف و تمجید دیگران بود، اما چنین خواسته ای در سرزمینی که آنها زندگی می کردند، بر آورده نمی شد. برای همین او همیشه آرزو داشت که در آینده به جایی عجیب تر و شگفت انگیزتر برود. جنون سوم پدرش یک افتضاح تمام عیار بود. این جنون، شبانه به سر آقای استارلینگ زد و فکروخیال، اورا از رختخواب بیرون کشید. همسر و دخترش را بیدار کرد تا به آن ها بگوید به زودی برای تبلیغ مذهب به قبایل جنگل های آمازون می روند. مطمئن بود تعداد این قبایل انگشت شمار است و آن ها از او با آغوش باز استقبال می کنند. خانم استارلینگ و ویکتوریا با جیغ و داد با این نظر مخالفت کردند، اما آقای استارلینگ به هیچ وجه گوشش بدهکار نبود. او به همسرش گفت: من هدف اصلی زندگیم رو پیدا کردم عزیزم، برام خوشحال نیستی؟ همسرش زد زیر گریه. آقای استارلینگ به همسرش گفت: که او برای سفر به کانادا هم هیجان زده نبوده است. جنون سوم با بیشترین سرعت ممکن پیش رفت. آقای استارلینگ داروندار تجارتش را به کم ترین قیمت فروخت و به همسر و دخترش گفت که هرکدام اجازه ی آوردن یک چمدان همراهشان دارند، چون قرار بود زندگی فقیرانه ای در پیش بگیرند. بعد، آقای استارلینگ اشتباه ترین تصمیم عمرش را گرفت. او می خواست به جای سفر با کشتی یا قطار و انتخاب یک روش معمولی برای سفر، از یکی از دوستانش که صاحب هواپیما بود، تقاضای کمک کند. هواپیما باید چند جا توی مسیر متوقف می کرد، بنابراین آن ها از همان ابتدای سفر کار تبلیغ مذهب را شروع می کردند. خانم استارلینگ فریاد زد: من این کارو نمی کنم. پامم توی اون اختراع من در آوردی نمی ذارم. این کارو نمی کنم! او تا روزی که به هواپیمای فسقلی رسیدند وچمدان بزرگش را توی آن چپاند، مدام همین جمله را تکرار کرد. ویکتوریا چیز زیادی نمی گفت. تا آن موقع هیچ کدام از جنون های پدرش را به چشم ندیده بود. درست به کسی شباهت داشت که رعدو برق خشکش کرده باشد. آن قدر از تغیر بزرگی که قرار بود توی زندگی اش اتفاق بیفتد، شوکه شده بود که واکنشی مثل عصبانیت از خودش نشان نمی داد، اما همین که چشمش به هواپیما افتاد به خودش آمد. یک دفعه با لحن بی تفاوتی گفت: اینکه جدی نیست! هست؟ شوخی می کنین، نه؟ من که خودم رو قاطی این مسخره بازی نمی کنم. خلبان همین طور ک کنار مادرش برای او جا باز می کرد، جواب داد: کاملا امنه عزیزم

  • منتخب نیویورک تایمز 2015 
  • جایزه Good reads 2015
  • نویسنده: کیسی بیزلی
  • مترجم: ندا احمدی
  • انتشارات: پرتقال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب سیرک میراندا - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل