loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب سرافینا و شنل سیاه - پرتقال

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
83,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب سرافینا و شنل سیاه نوشته ی رابرت بیتی و ترجمه ی شبنم حیدری پور توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

این داستان، ماجرای خوف انگیزِ شجاعتِ ” سرافینا ” دخترِ دوازده ساله ی کوچکی را تعریف می کند که کمی با هم سن و سال های خودش فرق می کند. او موش گیر حرفه ای عمارتی است که از وقتی که یادش می آید با پدرش در زیرزمینه آن عمارت زندگی می کنند. عمارت بزرگی با دویست اتاق مختلف و با مهمانی های بزرگی که هر شب در آن جا برگزار می شود. پدر سرافینا مردی دوست داشتی و منطقی است که مسئولیت کارهای تعمیراتی عمارت به عهده اوست و از پس همه ی کار های عمارت بر می آید. آن ها از وقتی که این عمارت ساخته می شد به این جا آمدند و کم کم زیرزمین عمارت را برای زندگی خودشان انتخاب کردند. سرافینا زندگی در آن جا را دوست داشت اما همیشه برایش سوال بود که چرا پدر نمی گذارد کسی او را ببیند و چرا به طور مخفیانه در زیرزمین عمارت زندگی می کنند. او دختر باهوش و شجاعی است که پدر مسئولیت گرفتن موش های عمارت را بهش سپرده است. سرافینا شب ها وقتی همه ی خدمتکار ها و اهالی عمارت خواب هستند به سراغ موش های انبار می رود آن ها را می گیرد. او که از کودکی این مسئولیت را به گردن داشته حالا خوب همه ی شگرد های این کار را در شب آموخته است و جوری حرکت می کند که حتی خودش هم صدای پایش را نمی شنود و دیگر از هیچ چیز ترسی ندارد. او همه جاهای عمارت را به خوبی می شناسد و در تاریکی انگار با چشمانی باز و نورانی حرکت می کند. یک شب بعد از شکارِ دو موش سمج، آن ها را نکشت و تصمیم گرفت در جنگل رهایشان کند. جنگلی که برای پدر خط قرمز بود و همیشه به سرافینا هشدار می داد که به آن جا نرود. سرافینا هم این تذکر را با جا ن و دل پذیرفته است ولی حس کنجکاوی اش مانع از گوش دادن به حرف پدر می شود و خلاصه بعد از رها کردن موش ها در ابتدای جنگل تصمیم می گیرد تا به عمارت برگردد. اما توی آن سکوت و تاریکی همیشگی عمارت که شب ها فقط و فقط مطعلق به سرافینا است، او صدایی می شنود. صدای یک مردی که انگار مُرده است و صدای زجه های دختری کوچک، سرافینا به سمت صدا حرکت کرد و مردی قد بلندی را که یک شنل بلند سیاه را می بیند که می خواهد دختر را به سرداب عمارت ببرد. جایی که در زمستان مرده ها را آن جا می گذارند. سرافینا برای اولین بار در عمرش به شدت ترسید ولی صدایی در دلش می گفت باید به دختر کمک کند و به دنبال آن ها به سرداب رفت. دختر به مرد التماس می کرد که رهایش کند و سرافینا دیگر طاقت نیاور تا خواست جلو برود و دختر را نجات بدهد یک دفعه شنل آن مرد نا خود آگاه جوری که انگار اختیارش دست خودش باشد دور دختر پیچید و دختر را در خود بلعید. ناگهان سرافینا که با دیدن این که صحنه به خودش آمده بود توجه مرد را به جلب کرد و مرد به دنبال سرافینا دوید و او گرفت تا...

 


برشی از متن کتاب


همین که پدر در اتاق برق را باز کرد، آقای بوسمن و دو مرد دیگر، وحشیانه وارد اتاق شدند. سرافینا به قفسه های آهنی سقف چسبیده بود و خودش را بین سیم های مسی برق که به طبقه های عمارت کشیده می شدند، پنهان کرده بود. پدر مشغول توضیح دادن طرز کار دینام، به مردهای گیج و سردرگم بود. سرافینا از موقعیت استفاده کرد و در امتداد قفسه های آهنی جلو رفت و آهسته، پشت سر آن ها روی زمین فرود آمد و خیلی سریع، از در اتاق بیرون رفت. با سرعت، راهرو را تا انتها ادامه داد و خودش را توی دریچه ی پرتاب زغال چپاند. دریچه، تنگ و تاریک و سیاه بود و از طریق آن، به پایین ساختمان زغال می فرستادند. او همیشه دوست داشت توی جاهای تنگ و ساکت بنشیند. روی در آهنی دریچه ی زغال، سوراخ کوچکی بود. از توی سوراخ، به بیرون خیره شد و مردهای عمارت را دید که هر کدام به طرفی می رفتند. یاد داستانی افتاد که پدر درباره ی تولدش، برایش تعریف کرده بود. وقتی دوباره یاد این می افتاد که پدر این همه وقت سکوت کرده و حقیقت را به او نگفته بود، خیلی عصبانی و خشمگین می شد. یعنی این داستان واقعیت داشت؟ واقعاً توی تاریکی شب، توی جنگل، روی زمین به دنیا آمده بود؟ مادرش، حالا هر کسی که بود، باید خیلی شجاع بوده باشد. اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر شک می کرد که مادرش خیلی عادی، برای قدم زدن به جنگل رفته باشد و او را همان جا به دنیا آورده باشد. شاید او از قبل، همان جا توی جنگل زندگی می کرده است. اگر این فرض درست باشد، آن وقت مادرش چه جور موجودی بود؟ اگر پدر اشتباه کرده بود که او را برداشته بود، چه؟ این فکر ها خیلی عذابش می دادند. بیشتر از هر وقت دیگری، احساس بی قراری و سردرگمی می کرد. ظرف یک روز، پدر دیگر پدرش نبود و بیلتمور خانه ی او نبود و هنوز مادر نداشت. حالا دیگر این را می دانست که پدر از ترس این که دیگران بلایی سر او بیاورند، او را پنهان می کرده، اما این چیزی را برایش حل نمی کرد. دلیلی نداشت چون پدر دلش نمی خواست کسی او را ببیند، هیچ کسی هم دلش نخواهد واقعاً او را ببیند! یا اگر کسی با او رو به رو می شد شاید رفتار بدی نمی کرد...

(نامزد 2015 Good reads) نویسنده: رابرت بیتی مترجم: شبنم حیدری پور انتشارات: پرتقال  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب سرافینا و شنل سیاه - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل