loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب سایه ای روی ارلن گروند - محراب قلم

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب سایه ای روی اِرلِن گروند اثر ارزولا ایسبل و ترجمه ی گیتا رسولی از انتشارات محراب قلم به چاپ رسیده است.

این اثر رمانی ویژه ی نوجوانان می باشد و داستان دو خواهر دو قلو را بازگو می کند. " کاتینکا " و " آلکس " دو خواهری هستند که در سن هفت سالگی به دلیل جدایی والدین شان از یکدیگر دور افتاده اند، و پدر و مادرشان هر کدام سرپرستی یکی از دختران را برعهده گرفته اند. کاتینکا به همراه مادر به شهر هامبورگ می رود و در آن جا زندگی می کند، اما آلکس در کنار پدر در روستا مانده و به باغبانی و پرورش اسب مشغول بوده است. در ابتدا دو خواهر با یکدیگر در ارتباط بودند، اما گذر سال ها آن ها را از هم جدا کرده بود و دیگر از یکدیگر خبر نداشتند. حال پس از گذشت ده سال مادر قصد دارد ازدواج مجدد کرده و زندگی جدیدی را آغاز کند، اما کاتینکا نمی خواهد حضور ناپدری را تحمل کند و بار دیگر می خواهد به روستا و پیش پدر و خواهر دو قلویش برگردد. پدر برای بردن دخترش به هامبورگ می آید و شبانه به زادگاهشان " اِرلِن گروند " می رسند. همه جای دهکده تقریباً مانند زمانی است که کاتینکا آن جا را ترک کرده است، اما موضوعی که از لحظه ی اول او را متعجب و شوکه می کند، برخورد سرد آلکس است. روز بعد او تصمیم می گیرد تا در دهکده با اسب پدرش گشتی بزند و به آسیاب قدیمی دهکده که حالا به مکانی متروکه تبدیل شده است، می رسد و در آن جا یکی از دوستان دوران کودکی اش که پسری به نام " اشتفان " است را می بیند. زندگی در کنار پدر، خواهر و خانه ی کودکی برای کاتینکا زیباست، اما او چند بار متوجه می شود که مردی مرموز خانه ی آن ها را زیر نظر دارد و یک بار همان مرد را در میدان دهکده می بیند. او سعی دارد روابطش را با آلکس بهتر کند اما فایده ای ندارد تا این که برای خواهر دوقلویش مشکل بزرگی به وجود می آید که خانواده را دچار بحران شدیدی می کند و ... .

 


برشی از متن کتاب


فصل 8 پدر گفت: «باید دنبالش بگردیم. می ترسم از اسب افتاد باشه و زخمی شده باشه.» اولف سرش را تکان داد: «این دختره بدجوری اسب سواری می کرد. چندبار بهش تذکر دادم، اما اون به حرف هیچ کس گوش نمی ده. دیانا رو هم با خودمون می بریم. من سریع چراغ قوه رو از توی جعبه ابزار می آرم.» گفتم: «بذارید من هم باهاتون بیام.» پدر گفت: «نه تو جنگل رو خوب نمی شناسی. همین جا بمون. اگه الکس خودش برگشت خونه، ناقوس روی پشت بوم رو بزن تا ما با خبر بشیم و برگردیم.» دست به سر من کشید و من هم در آغوش گرفتمش. سر بر روی دوش او گذاشتن چقدر لذت بخش بود. دلم می خواست مدت ها در آغوشش بمانم، اما او باید می رفت. کنار شومینه، روی مبل چرمی نشستم. می شنیدم که پدر و اولف در راهرو دارند چکمه هایشان را می پوشند. دیانا با هیجان پارس می کرد و صدای قدم هایش روی زمین سنگی شنیده یم شد. آن ها غیژغیژ کنان از روی شن ها گذشتند و دور شدند. شب انگار نمی خواست به پایان برسد. بارها و بارها به ساعت قدیمی روی دیوار نگاه کردم. بین شومینه و پنجره، به این طرف و آن طرف رفتم و پیشانی ام را به شیشه های سرد چسباندم و به تاریکی بیرون زل زدم. زمان به کندی می گذشت. شنیدن صدای تیک تاک ساعت وحشتناک بود. اکنون هم پس از سال ها این صدا ترس را برایم تداعی می کند. کم کم ترس تمام وجودم را فراگرفت؛ مثل این که دستی سرد قلبم را می فشرد. نیمه شب از خستگی خوابم برد؛ اما خوابی کوتاه و ناآرام بود با کابوس هایی پریشان. عاقبت غلتی زدم و از خواب بیدار شدم. عقربه های ساعت، ساعت دوازده و نیم را نشان می دادند. جغدی در بولوار فریاد می کشید. این صدا برایم خبر از اتفاق بدی می داد. انگشتانم را در گوشم کردم، اما صدای این پرنده در تار و پودم رخنه می کرد. دوباره به خواب رفتم و خواب دیدم که روی پل بلند و متزلزلی که بر روی رودخانه ای خروشان کشیده شده است، ایستاده ام. در انتهای پل و در آن رف رودخانه، الکس افتاده بود. دهان و دست و پایش را محکم بسته بودند. اسم او را صدا زدم، به زحمت بالاتنه اش را از زمین بلند کرد، اما نمی توانست حرف بزند. وقتی به طرفش دویدم، پل به شدت تکان می خورد. خودم را محکم به طناب های نازک چسباندم و فکر کردم نباید به پایین نگاه کنم. خدای من، کمکم کن که به پایین نگاه نکنم! اما بعد از آن، اتفاق ترسناکی افتاد. طناب هایی که پل را به کناره های رودخانه بسته بودند، شروع به پاره شدن کردند. صدای از هم گسستن آن ها را می شنیدم. چهره ی مأیوس و ناامید الکس را در برابر خودم می دیدم و فکر کردم که دارم می افتم! هیچ کس نیست که به ما کمک کند؟ ناگهان صدایی گفت: «بذار بخوابه.» از خواب پریدم و آشفته به اطراف نگاه کردم. اولف در برابرم ایستاده بود. خستگی از چهره اش می بارید. پدرم هم آن جا بود، ولی رویش را برگرداند و مرا ندید. گفتم: «آلکس؟ پیداش کردید؟» پدر جواب نداد. اولف ابروهایش را در هم کشید و جواب داد: «نه، هنوز نه.» پدر زیر لب گفت: «هوا که روشن شد، یه بار دیگه دنبالش می گردیم. اگه ... اگه پیداش نکردیم، مجبوریم به پلیس اطلاع بدیم.» پلیس! به او خیره شدم وناگهان چیزی گفتم که خودم یکه خوردم: «کی می دونه؛ شاید اصلا آلکس به میل خودش رفته.» ناگهان پدر به طرف من چرخید و گفت: «به میل خودش رفته؟ این فکر از کجا به ذهنت رسید؟» مکث کردم. ناگهان دوباره آن اسباب بازی شکسته و صحبت با اشتفان به یادم آمد. پدر کنار من روی فرش نشست و دست های مرا در دستانش گرفت. ...  

نویسنده: ارزولا ایسبل مترجم: گیتا رسولی انتشارات: محراب قلم  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب سایه ای روی ارلن گروند - محراب قلم" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل