loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب سالاریها - بزرگ علوی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

معرفی کتاب سالاریها

کتاب سالاریها به قلم بزرگ علوی در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.

"سالاری ها" رمانی خواندنی و روایت گر داستانی رازآلود از سرنوشت حاکم یک منطقه و خانواده ی او می باشد که مردم، وی را با نام "خان سالار" می شناسند و از همین روی با گذشت زمان، هم چنان نام "سالاری ها" بر روی عنوان تک تک افراد این خانواده به جای می ماند. این حکایت شخصیت های مختلفی دارد؛ خواننده در ابتدای داستان با پیرمردی به نام "بابا" آشنا می شود که از مرگ حتمی نجات یافته است. قضیه از این قرار می باشد که خان سالار، دستور بازداشت دهاتی ها را صادر کرده و به همین سبب، نیروهای قزاقی، بابا و دامادش، "آقاموچول" را که به همراه "زیور" در قهوه خانه ای اطراق کرده بودند، دستگیر می کنند. زیور، دختر بابا و همسر آقا موچول است و به محض اطلاع از اصل قضیه، بدون این که به کسی چیزی از تصمیمش بگوید، به خانه ی خان سالار می رود تا همسر و پدرش را از مرگ نجات دهد. اما پس از مراجعه به این مکان، به کلی ناپدید می گردد. قزاقی ها بابا و دامادش را به دار می آویزند اما به دلیل نامعلومی فقط دامادش می میرد و او بیهوش می شود. بابا پس از به هوش آمدن، با مرگ آقاموچول مواجه شده و سپس برای دیدار زیور به قهوه خانه می رود ولی دخترش را در آن جا نمی یابد؛ پس از گذشت چند ماه از این واقعه، هنگامی که از دلیل دستگیری اش آگاه می شود، یقین می یابد که دخترش را می تواند در خانه ی خان سالار پیدا کند و به همین دلیل به خانه ی وی رفته و با عجز و التماس فراوان بالاخره موفق می گردد که وارد آن جا شده و به خدمت سالاری ها بپردازد تا بلکه از زیور سر نخی پیدا کند. چند ماه بعد دایه ای نوزادی به نام "حسین سالارنیا" را به خانه می آورد و دل بابا گواه بر این می دهد که این کودک نوه ی خودش است و به او علاقه مند می شود. سال ها می گذرد، اما بابا هم چنان از دخترش ردی پیدا نمی کند ولی به هیچ وجه امیدش را از دست نمی دهد. هم اکنون بیست سال از این ماجرا گذشته و حسین تحصیلات پزشکی را به پایان رسانده است. با مرگ خان سالار، آقای "سالار نظام" همراه با حسین وارد خانه ی سالاری ها شده و با ماجراهایی مهیج و رازآلود رو به رو می گردند که به شدت فکر و ذهن خواننده را به محتوای خود معطوف می کند.


برشی از متن کتاب


روزهای اول خرداد بود. بابا دم در روی سکوی خانه نشسته بود. ریش قرمزش را می خاراند. شبکلاه چرکتابش را برمی داشت. دست بر سر طاسش می کشید و زیرلب دعا می خواند. چشمش دیگر سو نداشت. گوشش، اما، تیز بود. هر وقت مهمانی می آمد از جایش برمی خاست. در حیاط بیرونی را باز می کرد، سرش را به سوی هشتی می برد، «یااللّه» می گفت و تازه وارد را به حال خود می گذاشت. این یک سنتی بود. از این گذشته ضروری نبود به چادر به سران خبر بدهد که نامحرمی دارد می آید. مهمان ها فرضا که محرم نبودند، زنانشان از مردان خانواده رو نمی گرفتند. خویشان هرشب جمعه در تالار پنجدری روی حوضخانه سالار، در بیرونی، گاهی تنها و گاهی همراه زن و بچه شان، جمع می شدند. همه بابا را می شناختند. او دیگر جزو اثاث خانه شده بود. همه شان روزهای عزت و جلال او را دیده بودند و هم دوران ذلتش را که دیگر چشم هایش یارای قرآن خواندن نداشتند و پیرمرد فقط می توانست روزهای مهمانی و روضه خوانی وظیفه دربانی را انجام دهد، گاهی آفتابه لگن بیاورد و فرمان ببرد و پیغام بیاورد. یکی از وظایفش هم این بود که در سقاخانه زیر بازارچه شمعی روشن کند. با چه مصیبتی توانست خود را در این خانه جا دهد. آن زمان که او را در کنار چوبه دار نیمه جان بلند کردند و قزاقی به او گفت: «بلند شو برو پی کارت. خدا عمری دوباره به تو داد.» تاب برخاستن نداشت. سرش گیج می خورد. چشم هایش از خاک و اشک گلین شده بود. چون به حال آمد چند قدم آن طرف تر نعش آقاموچول دامادش را دید. بعد گاری آوردند و دو مرده را بار کردند و بردند. بنده خدائی به او یک تکه نان داد. آن را نیش کشید. پای پیاده برگشت رو به قهوه خانه ای که شب پیش آنجا با زیور و آقا موچول اطراق کرده بود. دخترش را ندید. هرچه گشت پیدایش نکرد. زن مش رحیم افسار الاغ را در دست داشت. زنک هاج و واج بود. نمی فهمید چه خبر شده. برای چه مش رحیم صبح سحر رفته و دیگر برنگشته. موقعی که قزاق ها آمدند، اصلاً هفت پادشاه را خواب می دید. از این و آن شنیده بود که زیور برای نجات پدر و شوهرش به خانه حاکم رفته. زن مش رحیم هرچه زور به خرج داد نتوانست توله را نگه دارد. سگه دنبال زیور رفت و غیبش زد. ماه ها طول کشید تا بابا فهمید حاکم، یعنی خان سالار، دستور بازداشت دهاتی ها را داده است. آنقدر دم در خانه روی همین سکو نشست و از قزاق و لر، کلفت و نوکر، کنیز و غلام، خفت کشید تا خان سالار دلش رحم آمد و او را به طویله فرستاد. یقینش شده بود که در این خانه و فقط این جا می تواند سراغ دخترش زیور را بگیرد و جای پای او را پیدا کند. ابتدا که به این خانه آمد کارش مهتری بود. از ناچاری این شغل را قبول کرد. از گرسنگی داشت تلف می شد. آخرین صد دینار و سه شاهی که در جیب داشت در این چند ماهه خرج شده بود. در...

  • نویسنده: بزرگ علوی
  • انتشارات: نگاه


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب سالاریها - بزرگ علوی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل