محصولات مرتبط
کتاب زنان کوچک از مجموعهی رمان های کلاسیک (جیبی) نوجوان نوشتهی لوییزا مِی اُلکت و ترجمهی فرزین مروارید توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
زنان کوچک، داستان زندگی خانوادهی مارچ را در زمان جنگ های داخلی امریکا در قرن نوزدهم روایت می کند. پدر خانواده به عنوان کشیش عازم جبهه شده و مادر، همراه دخترانشان به بوستون می روند و در آن جا زندگی سختی را شروع می کنند. دختران خانوادهی مارچ مَگی، جو، بِت و ایمی در گذشته زندگی مرفه و آسوده ای داشتند ولی حالا تمام ثروت خود را از دست داده اند و هر کدام برای گذراندن زندگی مشغول انجام فعالیتی هستند. مگی به عنوان پرستار کودک از بچه های دوقلوی خانواده ای نگهداری می کند؛ جو که علاقه و استعداد زیادی در نوشتن دارد، برای خود کاری در روزنامهی شهر پیدا کرده و علاوه بر آن، برای این که عمهی پیر پدرشان که زن بسیار ثروتمندی است و وارثی ندارد از تنهایی در بیاید روز ها به خانهی او رفته و برایش کتاب می خواند و هم صحبتش می شود. مگی و جو رابطهی بسیار دوستانه ای با هم دارند و بسیار به هم وابسته اند. خواهر کوچکتر آن ها بت، جثهی بسیار ضعیفی دارد و با وجود مراقبت های زیاد، به بیماری سختی دچار می شود که دوری از پدر هم آن را تشدید می کند. همهی خانواده در تلاش هستند که او هرچه زودتر سلامتی خود را به دست آورد. مادر آن ها که مشغول انجام امور خیریه و کمک به سربازان و مجروحان جنگی است، تلگرافی دریافت می کند مبنی بر این که همسرش در میدان جنگ مجروح شده و در بیمارستانی بستری است؛ دخترها با شنیدن این خبر بسیار غمگین شده و مادر خود را برای نگهداری و با خبر شدن از حال پدرشان به آن جا می فرستند. حالا در غیاب پدر و مادر همه با هم در تلاشند که در انجام امور خانه به بهترین نحو عمل کنند و آرزو می کنند پدر همراه مادرشان صحیح و سالم به خانه باز گردد.
برشی از متن
ایمی تا آن جا که توانست قیافهی ترحم انگیزی به خود گرفت و التماس کنان گفت: "ولی من بیشتر دوست دارم با شما و لاری بروم. بگذار بیایم؛ تو را خدا. الان مدت هاست که سرما خورده ام و در خانه حبس شده ام. دلم لک زده برای یک ذره تفریح. تو را خدا مگ. اصلاً اذیتت نمی کنم." مگ گفت: "به نظرم اگر خوب او را بپوشانیم و ببریمش مادر چیزی نگوید، هان جو؟" جو که از دردسر مواظبت از بچه ای شیطان خوشش نمی آمد، با عصبانیت گفت: "اگر او بیاید من نمی آیم. تازه خوب هم نیست که وقتی فقط ما را دعوت کردهاند، ایمی را هم دنبال خودمان راه بیندازیم. ایمی هم باید از مهمان ناخوانده بودن بدش بیاید." اما ایمی از لحن و رفتار جو کفرش در آمد و شروع به پوشیدن چکمه هایش کرد و با عصبانیت تمام گفت: "من میآیم. مگ هم گفت می توانم بیایم. وقتی من پول بلیط خودم را می دهم، دیگر ربطی به کسی ندارد." جو که بیشتر عصبانی شده و در اثر عجله انگشتش را بریده بود، پرخاش کنان گفت: "اما تو نمی توانی کنارما بنشینی. چون صندلی های ما قبلا رزرو شده. تو هم نباید تنها بنشینی. برای همین یکی از ما مجبور می شود جایش را به تو بدهد و دیگر اصلا خوش نمی گذرد. بنابراین تو نباید از جایت تکان بخوری و بهتر است همین جا که هستی باشی." ایمی در حالی که یک لنگه از چکمه را پایش کرده بود، کف اتاق نشست و زد زیر گریه. مگ داشت برایش دلیل میآورد که لاری از پایین، آن ها را صدا زد. دو خواهر، ایمی را که ماتم گرفته بود، رها کردند و با عجله پایین رفتند. چون گاهگاهی ایمی یادش می رفت که بزرگ شده و ادای بچه های لوس و ننر را در می آورد. اما وقتی آن ها می خواستند بیرون بروند ایمی با لحنی تهدیدآمیز از بالای پلکان داد زد: "جو، از کارت پشیمان می شوی. حالا میبینی." جو گفت: "شِر و ور نگو!" و در را به هم زد. واقعاً هم به آن ها خوش گذشت. چون هفت قصر دریاچهی الماس نمایشنامهای دلخواه عالی و جذاب بود. اما با وجود بچه جن های سرخ پوش و بامزه و پریان شاد و سرخوش و شاهزاده ها و شاهزاده خانم های زیبا، چیزی لذت نمایش را به کام جو تلخ میکرد: موهای فر و طلایی ملکهی پریان، جو را یاد ایمی می انداخت. به همین دلیل بین پرده ها، در این فکر بود که خواهرش برای پشیمان کردن او چه خواهد کرد. جو و ایمی بارها با هم دعوای جانانه کرده بودند. چون هردو جوشی بودند و وقتی عصبانی می شدند، زود به هم پرخاش می کردند. ایمی جو را اذیت میکرد و جو کفر ایمی را در می آورد و گاه گاهی جنجال به پا می شد. ولی بعداً هر دو از کارشان پشیمان میشدند. اگرچه خواهر بزرگتر، جو کمتر می توانست جلوی خودش را بگیرد و همیشه به سختی میتوانست روح سرکش خود را که برایش دردسر درست می کرد مهار کند. اما عصبانیتش زیاد طول نمی کشید و با فروتنی به اشتباهش اعتراف می کرد و صادقانه توبه کار میشد و سعی میکرد رفتارش را اصلاح کند. خواهرهایش همیشه می گفتند که دوست دارند لج جو را در بیاورند چون بلافاصله بعد از آن جو تبدیل به یک فرشته می شد. بیچاره جو با ناامیدی سعی میکرد خوب باشد، اما دشمن نزدیکش همیشه درصدد بود او را عصبانی و مغلوب کند و سال ها طول می کشید تا او بتواند سر صبر آن را مهار کند. وقتی به خانه رسیدند، ایمی در اتاق نشیمن داشت مطالعه می کرد. او از شدت عصبانیت سرش را از روی کتاب بلند نکرد و چیزی از آن ها نپرسید. شاید اگر بت آنجا نبود تا چیزی بپرسد، کنجکاوی او به خشم چیره می شد. آن ها با آب و تاب زیاد نمایش را برای بت تعریف کردند. وقتی جو بالا می رفت تا قشنگترین کلاهش را از سر در آورد، اول به کشویش نگاه کرد. چون در دعوای قبلی با ایمی، ایمی با چپ کردن کشوی بالای دراوِر او در کف اتاق، دلش را خنک کرده بود. اما همه چیز سرجایش بود. و وقتی جو با عجله داخل کمدها، کیف ها و جعبه ها را نگاه کرد، فکر کرد حتماً ایمی او را بخشیده و خطای او را فراموش کرده است. اما جواشتباه می کرد. چون روز بعد چیزی را کشف کرد، و جنجال عجیبی به پا شد. غروب بود و مگ، بت و ایمی در اتاق نشسته بودند که ناگهان جو هیجان زده داخل پرید و در حالی که نفس نفس می زد پرسید...
فهرست
یادداشت مترجم نمایش شپسفر. کریسمس شاد نوهی لارنس بار مسئولیت همسایهی خوب بت قصر زیبا را پیدا می کند درهی تحقیر ایمی جو با شیطان دیدار می کند مگ به بازار خودنمایی می رود باشگاه پیک ویک و ادارهی پست تجربه ها اردوی لارنس قصر های آسمانی اسرار تلگرام نامهها وفادار کوچک روزهای سیاه وصیتنامهی ایمی محرمانه لاری شیطنت می کند و جو آشتی می کند چمنزار باصفا عمه مارچ مسئله را حل می کند
نویسنده: لوییزا می الکت مترجم: فرزین مروارید انتشارات: قدیانی
مشخصات
- نویسنده لوئیزا می آلکوت
- نوع جلد جلد نرم
- قطع جیبی
- نوبت چاپ 1
- سال انتشار 1398
- تعداد صفحه 416
- انتشارات قدیانی
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران