loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زمانی که هم صحبت فریدا بودم (بچه محل نقاش ها 5)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
99,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب زمانی که هم صحبت فریدا بودم نوشته ی محمدرضا مرزوقی با تصویرگری مجتبی حیدر پناه توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

داستان آمده در این کتاب در رابطه با تعدادی نوجوان است که تصمیم می گیرند به دیدن مادربزرگ شان بروند. پس از باز شدن در آنها متوجه می شوند، مادربزرگ به همراه دوستانش برای یک سفر کوتاه به چالوس رفته و دایی شان که با مادربزرگ زندگی می کند در را برایشان باز کرده است او عاشق گوش دادن موسیقی های سنتی کشورهای اسپانیا و ایتالیا می باشد؛ به همین منظور یک دستگاه گرامافون و تعداد بسیاری صفحات موسیقی همیشه با او همراهند. بچه ها با دعوت دایی وارد خانواده می شوند و با شنیدن صدای موزیک؛ از روی کنجکاوی سوالاتی را در رابطه با سبک موسیقی و خواننده ی آن می پرسند. همین موضوع، آغازی برای بحث شیرین سفرهای دایی جان در دوران جوانی اَش می شود. او زمان جنگ جهانی دوم در کارگاه نقاشی پیکاسو زندگی می کرده و از شاگردانش بوده است. پس از این که نازی ها به پیکاسو در پناه دادن فراری ها و بی خانمان ها شک می کنند او مجبور می شود شاگرد ایرانی اَش را به همراه لوئیس بونوئل (فیلم ساز) راهی کشتی بکند که جمعی از هنرمندان و فراری ها با آن به مکزیک می رفتند. در این سفر او با دیگو ویرا و فریدا از هنرمندان و نقاشان مشهور مکزیکوسیتی آشنا می شود؛ و به اصرار بونوئل آنها به دل جنگلی عجیب می زنند که درختانش انسان هستند. بعد هم سر از معابد آزتک ها درمی آورند و گرفتار اشباح می شوند. اشباحی که در اعتصاب کارگری (نوعی اعلام اعتراض به جادوگرها، به همین دلیل فعلا دست به هیچ کاری نمی زنند و هیچ کسی را اذیت نمی کنند) به سر می برند... زمانی که هم صحبت فریدا بودم جلد پنجم از مجموعه ی بچه محل نقاش ها می باشد که در چند جلد از جمله زمانی که هم سنگر پیکاسو بودم، زمانی که همسایه ی میکل آنژ بودم، زمانی که هم خانه ی داوینچی بودم و زمانی که هم سفر ونگوگ بودم، تهیه و به چاپ رسیده است.

بچه محل نقاش ها، عنوان یک مجموعه ی پنج جلدی می باشد که شخصیت اصلی آن مردی است که روزگاری بر سرِ راه نقاشان و هنرمندانی بزرگ قرار گرفته و اکنون داستان آن دوران را برای خواهرزاده هایش بازگو می کند.

 


برشی از متن کتاب


بچه ها با خجالت و کمی تردید وارد نشیمن شدند. دایی که گفت: راحت باشین، از خدا خواسته هر کدام روی مبلی جا خوش کردند. نگاه شان به دایی بود که کنار گرامافون روشن ایستاده بود و غرق موسیقی و صدای بم خواننده بود. وقتی خواننده با صدای نخراشیده ای کلمه ی آمور را زیادی کشید، دایی هم همراهش کلمه را تکرار کرد. چند تا از بندهای بعدی ترانه را هم طوری خواند که باعث حیرت بچه ها شد. پریسا که کنار داداشش نشسته بود، توی گوشش گفت: مانی، دایی سامان ایتالیایی بلده؟ مانی سُقُلمه ای به او زد و گفت: این که ایتالیایی نیست، اسپانیایی ئه! پریسا گفت: ها! راست میگی اون رو که بلد بود. ولی مگه اسپانیایی هم بلده؟ مانی یواش گفت: لابد بلده دیگه! یادت نیست با پیکاسو دوست بود رفته بود باهاش اسپانیا. پریسا لحظه ای سکوت کرد، دوباره پرسید: یعنی توی همون چند روز یاد گرفته؟! ناباورانه به برادرش نگاه کرد. مانی عصبی گفت: من از کجا بدونم؟ تو هم گیر می دی پریسا ها! مینا سرفه ای کرد. توجه دایی سامان به او جلب شد. رشته ی موی سپیدی را که روی پیشانی اش آمده بود، کنار زد. مینا با لحنی که زیادی مودبانه و لفظِ قلم بود گفت: دایی جان، ایشون کی باشن؟ دایی که معلوم بود از لحن مینا لحظه ای جا خورده پرسید: کی، کی باشن؟ مینا دو دستش را سر زانوها به هم گره زد و گفت: همین آقای خواننده. دایی خیلی سریع گفت: پدرو اینفانته. مینا هنوز راضی نشده بود، دوباره پرسید: باید خیلی قدیمی باشن، نه؟ دایی گفت: خیلی سال پیش چند بار اجراهاش رو دیدم. روی صحنه غوغا می کرد. حیف عممرش به دنیا نبود. پریسا بلافاصله پرسید: وقتی تو مادرید بودین؟ تو دوره ی جنگ داخلی؟ دایی متعجب نگاهش کرد: نه... کی از اسپانیا حرف زد؟ مینا به پریسا چشم غرّه ای رفت و او هم سکوت کرد. مانی گفت: آخه نیست اسپانیایی می خونه. پریسا فکر کرد شاید توی اونجا... دایی سوزن گرامافون را که به آخر رسیده بود، از روی صفحه برداشت و صفحه را از این رو به آن رو کرد. نشست روی مبل راحتی: هرکی اسپانیایی بخونه که اهل اسپانیا نیست. پدرو اینفانته مکزیکی بود. محسن که تا آن موقع ساکت نشسته بود پرسید: شما کجا اجرای این آقا رو دیدین؟ دایی لحظه ای رفت توی فکر، نجوا کنان گفت: توی مکزیکوسیتی. فکر کنم حدود سال های هزار و نهصد و چهل و یک تا چهل و پنج و شش بود. همون سال هایی که مکزیک زندگی می کردم. با دیه گو و فریدا می رفتیم اجراهاش. فریدا صداش رو خیلی دوست داشت. مینا گفت: فریدا و دیه گو از دوست های شما بودن؟ دایی به پشتی مبل تکیه داد: از دوست های خیلی خوب، مکزیکی ها خیلی خون گرم هستن. مردمی که زندگی شون به شاد بودن و جشن و خوشی می گذره، معمولا آدم های خون گرمی هستن. دیه گو و فریدا که نوبر بودن. دوستان واقعی! با اون ها می تونستی همیشه خوش بگذرونی. البته همیشه ی همیشه هم که نه... مینا کمی فکر کرد و گفت: فریدا... فریدا... چقدر اسمش شبیه اسم یکیه که چند وقت پیش بابام داشت فیلمش رو می دید. فکر کنم یه خانومه بود که نقاش بود...      

نویسنده: محمدرضا مرزوقی تصویرگر: مجتبی حیدرپناه انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زمانی که هم صحبت فریدا بودم (بچه محل نقاش ها 5)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل