loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زمانی که هم بازی پولاک بودم (بچه محل نقاش ها 7)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
45,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب زمانی که هم بازی پولاک بودم هفتمین جلد از مجموعه ی بچه محل نقاش ها، نوشته ی محمدرضا مرزوقی با تصویرگری مجتبی حیدرپناه توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

دایی سامان بعد از این که در دوران جوانی برای تحصیل به دانشگاه پاریس می رود دوستی عمیقی با پیکاسو، نقاش مطرح و مشهور جهان پیدا می کند. از همان زمان او علاقه ی وافری به نقاشی پیدا کرده و هنوز هم با وجود کهنسالی اوقات فراغتش را به خلق آثار هنری می پردازد. یک روز مانی و مینا به خانه ی مادربزرگشان می آیند و متوجه می شوند که دایی سامان در زیرزمین مشغول نقاشی کردن است آن ها مخفیانه به تماشای دایی می نشینند و سبک نقاشی او برایشان بسیار تعجب برانگیز است. او رنگ ها را به روی هم می پاشد سپس با قلم طرح هایی نامفهوم رویشان ایجاد می کند. وقتی دایی سامان متوجه حضور بچه ها می شود به آن ها می گوید اگر دوست دارند می توانند همراهش نقاشی کنند. مانی و مینا احساس می کنند که هیچ استعدادی در نقاشی کشیدن ندارند؛ اما دایی به آن ها  می گوید که تنها لازم است برای شروع هر کاری اراده و شجاعت داشته باشند و هر کسی می تواند سبک خاص خودش را در خلق آثار هنری داشته باشد. دایی برای بچه ها تعریف می کند که در زمان جوانی و اقامتش در پاریس، یک روز پیکاسو از او می خواهد برای آشنایی با سبک های جدید نقاشی به نیویورک برود و از نمایشگاه های نقاش های بزرگ آمریکایی عکس بگیرد. به این ترتیب او با کشتی عازم نیویورک می شود. بعد از مدتی با پولاک و بقیه نقاشان مدرن آشنا می شود و این سبک را از آن ها می آموزد. او ادعا می کند که در خلق بزرگ ترین اثر پولاک، دستیارش بوده و اکنون این اثر در موزه ی معاصر تهران نگهداری می شود!...

مجموعه ی بچه محل نقاش ها شامل هفت جلد کتاب داستان است که برای نوجوانان و جوانان به چاپ رسیده است. شخصیت اصلی در همه ی این کتاب ها پیرمردی به نام سامان است؛ او برای نوه های خواهرش درباره ی خاطرات جوانی و دوستی اش با شخصیت های برجسته ای چون داوینچی، ونگوگ، میکل آنژ، دالی و ... تعریف می کند. هر یک از کتاب های این مجموعه نه تنها داستانی بسیار جذاب را دربرمی گیرند بلکه سبب آشنایی بیشتر مخاطب با نقاشان بزرگ جهان می شود.

 


برشی از متن کتاب


دایی پرسید: «خب کجای ماجرا بودیم؟» و پریسا بلافاصله گفت: «پارچه بیاریم برای نقاشی. من بزرگ ترین ملافه مون رو آورده ام.» مانی غر زد: «عوضش ملافه کوچیکه به من افتاد. تازه رنگش هم سفید نیست. آبی یواشه. یه لکه هم روش داره.» دایی گفت: «منظورم اینه که کجای داستان بودیم؟» مینا گفت: «داشتین می رفتین خونه ی جکسون پولاک.» محسن پی حرفش را گرفت: «خیلی هم بد رانندگی می کرد.» دایی خندید. گفت: با آن وضع رانندگی پولاک وقتی شنیدم کلی راه داریم تا برسیم به اسپرینگز نیویورک، داشتم از ترس می مردم. اما بالاخره رضا به قضا دادم و گفتم هر چه باداباد، وقتی دیدم کفشش را هم درآورد و پابرهنه نشست پشت فرمان ماشین، دیشب حساب کار دستم آمد. به خودم گفتم: «تقصیر خودته سامان. می دونستی زیر بار نری.» ولی پیکاسو خواسته بود، نمی شد زیر بار نروم. توی جاده خیالم راحت تر شد. شب بود و خلوت. ولی به اولین مانع که رسیدیم، چنان قیافه ای گرفته بود که فکر کردم اصلا نمی شود باهاش شوخی کرد. یادم نیست چقدر توی راه بودیم، اما هر چه جلوتر می رفتیم، دشت ها و درخت ها زیر نور مهتاب زیبایی شان چند برابر شده بود، پیش چشمم جان می گرفتند و حس بهتری پیدا می کردم. خدا رو شکر کردم که هوا مهتابی بود و جاده آن قدری روشن بود که منحرف نشویم. ولی باز هم افتادیم توی یک چاله و این بار حسابی ترسیدم. ولی لام تا کام حرف نزدم. پولاک توی راه فقط یک جمله به من گفت: «می دونی از این طبیعت زیباتر رو کجا می تونی پیدا کنی؟» قبل از این که چیزی بگویم رو کرد به من و با انگشت به سرم زد و گفت: «اینجا.» با همان انگشت زد به سر خودش و گفت: «و اینجا.» و زل زد توی چشمام: «یادت باشه من خود طبیعتم.» گفتم: «برای همینه که تابلوهاتون به هیچ چیزی که تا قبل از این دیده م. شباهتی نداره؟» جوابم فقط سکوت بود. نمی دانم سکوتش چقدر طول کشید اما تا جلوی در خانه شان ادامه داشت. توی پاگرد کوچک جلوی در خانه، زنی روی صندلی چوبی نشسته بود. به محض توقف ماشین از جا بلند شد و تقریبا دوید سمت ما. نگاه نگرانی داشت که سعی می کرد خیلی به چشم نیاید. پولاک که از ماشین پیاده شد، زن او را مثل مادری که پسرش را بغل کند، توی آغوشش گرفت و گفت: «جکسون خیلی دیر کردی. دیگه داشتم نگران می شدم.» جکسون به من که توی ماشین نشسته بودم، اشاره کرد و خسته و بی حوصله گفت: «باید گالری رو به این آقا پسر نشون می دادم که واسه پیکاسو از تابلوهام عکس بگیره.» باید من را می دیدید! تعجب چشم هایم داشت می چسبید به کاسه ی سرم. خواستم داد بزنم: «دروغگو! پس کی وقتش را توی کافه با دوستانش به چرت و پرت گفتن و شوخی های دستی می گذراند؟» اما ترجیح دادم سکوت کنم و زندگی خانوادگی شان را به خطر نیندازم. زن نگاهی به من کرد و به خنده گفت: «پیکاسو هنوز هم داره نقاشی می کنه؟» همان طور که در ماشین را باز می کردم تا پیاده شوم، گفتم: «اون تا بیست سال دیگه هم قراره نقاشی کنه. شاهکار پشت شاهکار!»

نویسنده: محمدرضا مرزوقی تصویرگر: مجتبی حیدرپناه انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زمانی که هم بازی پولاک بودم (بچه محل نقاش ها 7)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل