loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب زلیخا چشم هایش را باز می کند

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب زلیخا چشم هایش را باز می کند اثر گوزل یاخینا با ترجمه ی زینب یونسی توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.

کتاب "زلیخا"، در سال 2015، جایزه ی اول کتاب بزرگ روسیه و هم چنین جایزه ی یاستا پولیانا را از آن خود کرده و تاکنون به زبان های متعددی ترجمه شده است. در واقع، داستان این رمان، برگرفته از سرنوشت واقعی مادربزرگ نویسنده و مطابق با جزئیات حقایق تاریخی مربوط به وقایع ژانویه ی سال 1930 می باشد؛ در این دوره ی زمانی، دولت در راس حکومت شوروی، اموال مردم و کشاورزان را به ناحق از آن ها ستانده و سپس اهالی این مناطق را به سرزمین های دوردستی هم چون سیبری، قزاقستان و ... فرستاده و زندگی دشواری را بر این افراد تحمیل نموده است. همین حوادث و جریان های غیر انسانی، محوریت این رمان را به خود اختصاص داده و حکایتی خواندنی را برای مخاطب نقل می کند. شخصیت اصلی قصه، "زلیخا"، زنی سی ساله، متاهل و از اهالی تاتار می باشد. وی در سن 15 سالگی با "مرتضی"، مردی چهل و پنج ساله پیمان زناشویی بسته، در کنار او، زندگی سخت و مشقت باری را سپری کرده و همواره مورد ظلم و نامهربانی های مادرشوهر پیرش قرار گرفته است. اصل ماجرای داستان زندگی زلیخا از جایی آغاز می گردد که وی و خانواده اش، از خانه و کاشانه ی خود بیرون رانده شده و به دنبال آن، با مشکلات و معضلات فراوانی مواجه می شوند.


برشی از متن کتاب


مرغ خیس یک روز زلیخا چشم هایش را باز می کند. تاریک است؛ مثل سرداب. پشت پرده نازک آویخته، غازهای خواب آلود آه می کشند. کره اسب یک ماهه با لب هایش ملچ ملچ پستان مادر را جست وجو می کند. آن سوی پنجره بالای سرش بوران ماه ژانویه زوزه می کشد. ولی سوز نمی آید، دست مرتضا درد نکند که پیش از سرما درزها را گرفته بود. مرتضا مرد زحمتکش خوبی است. شوهر خوبی هم هست. او حالا دارد آبدار و پرطنین در اتاق مردانه خروپف می کند. عمیق تر بخواب! پیش از دمیدن آفتاب سنگین ترین خواب آدم را فرا می گیرد. وقتش رسیده. خدای بزرگ کمک کن آن چه را می خواهم انجام دهم و کسی هم از خواب بیدار نشود. زلیخا به آرامی یک پای برهنه اش را و بعد آن یکی را بر زمین می گذارد. به اجاق تکیه می دهد و بلند می شود. در طول شب اجاق سرد شده، گرما رفته و سردی کف اتاق پایش را می سوزاند. نمی تواند پاپوشی به پا کند. سروصدا کند کارش تمام است (راه رفتن با کفش های نمدی بی سروصدا ممکن نیست. حتما یکی از تخته های کفش پوش به جیرجیر می افتد) مهم نیست. زلیخا تاب می آورد. دست از پهلوی زبر اجاق می گیرد و می رود تا خود را به در خروجی اتاق زنانه برساند. این جا تنگ و تاریک است ولی او همه خم ها و گوشه ها را می شناسد. نیمی از زندگی اش را چون آونگ در رفت و آمد بوده؛ از آشپزخانه به اتاق مردانه با پیاله های پر و داغ، از اتاق مردانه به آشپزخانه با پیاله های سرد و خالی. راستی چند سال است او شوهر دارد؟ پانزده سال از سی سال؟ بیش تر از نیمی از زندگی اش. یادش باشد وقتی مرتضا سردماغ است از او بخواهد برایش حساب کند. نباید پایش به جایی گیر کند. نباید پای برهنه اش به لبه صندوق همیشه مزاحم کنار دیوار بگیرد. باید خوب حواسش را جمع کند پایش را روی تخته های لق کنار خم اجاق نگذارد. باید بی صدا از کنار پرده ی خش خشو که زنانه را از مردانه جدا می کند بگذرد... بالاخره به در نزدیک می شود. خروپف مرتضا نزدیک تر شده. تو را به خدا بخواب! بخواب! زن نباید از شوهر خود چیزی پنهان کند. ولی چه کنم؟ ناچارم. حالا دیگر باید مراقب باشد حیوان ها را بیدار نکند. بیش تر وقت ها آن ها در طویله می خوابند. ولی در این سرمای کشنده، مرتضا سفارش کرده بچه ترها و پرنده ها را شب در خانه نگه دارند. غازها از جای شان جنب نمی خورند ولی کره اسب سم بر زمین می کوبد و سر می جنباند. عجب شیطانی است! اسب خوبی خواهد شد، فرز و چابک! از کنار پرده دست می برد و پوزه نرم کره اسب را نوازش می کند؛ آرام باش! آشناست. کره اسب با قدردانی در کف دست او می دمد؛ گرم و خیس. او را شناخت. زلیخا انگشتان خیسش را با پیراهنش پاک می کند و به آرامی در را با شانه هل می دهد. در که برای زمستان کنف پوش شده به سختی وا می دهد. از باریکه، مه سوزناک و سرد به درون می خزد. زلیخا گام بلندی برمی دارد تا از آستانه بگذرد. خدا نکند در این وقت پایش را روی آستانه در بگذارد و ارواح بدجنس را عصبانی کند. خدا به دور! در را به آرامی می بندد و به آن تکیه می دهد. حالا توی دالان خانه است. خدا را شکر نیمی از راه به خیر گذشت. دالان به سردی بیرون است. پوست را می سوزاند. پیراهن هم گرمایی نمی دهد. تیغ های هوای یخ کرده از زیر در خروجی به پاهای برهنه اش فرو می رود. ولی این چیزها ترس ندارد. ترسناک ترین چیز آن است که پشت در روبه روست. همان دری که بسته است. عفریته. زلیخا پیش خودش او را این طور صدا می زند. خدای بزرگ را صدهزار مرتبه شکر که دست کم مادرشوهرش با آن ها در یک کلبه زندگی نمی کند. خانه ی مرتضا جادار است. دو کلبه ی بزرگ دارد که با یک دالان به هم می رسند. روزی که مرتضای چهل و پنج ساله زلیخای پانزده ساله را به خانه اش آورده بود، عفریته با اخم و تخم، همه اسباب و اثاثیه اش را به آن طرف کشیده بود؛ دست تنها صندوق های رنگ و وارنگ، دیگ ها و ظرف ها را به کلبه مهمان سرا برده بود و همه را از آن خود کرده بود. پسرش که آمده بود به او کمک کند فریاد کشیده بود «دست نزن»! و دو ماه تمام را با او حرف نزده بود. از همان سال به سرعت شروع کرد به کور شدن و پس از چندی کرشدن. چند سالی مثل سنگ کور و کر بود. در عوض حالا یک ریز حرف می زند. هیچ کس نمی دانست که او درست چند سال دارد؛ خودش می گفت صد سال. مرتضا چندی پیش نشست و حساب کرد. مدت درازی سرش در حساب و کتاب بود تا سرانجام اعلام کرد حق با مادر است. او به راستی تقریبا صدساله است. او را سر پیری زاییده بود و حالا خود مرتضا پیرمرد بود...

( جایزه ی اول کتاب بزرگ روسیه 2015) (جایزه ی یاسنایا پولینا 2015) نویسنده: گوزل یاخینا مترجم: زینب یونسی انتشارات: نیلوفر


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب زلیخا چشم هایش را باز می کند" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل