loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 9 (غرش شبح ترن هوایی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب غرش شبح ترن هوایی نهمین جلد از مجموعه ی دفتر خاطرات هیولا ها نوشته ی تروی کامینگز با ترجمه ی نیلوفر امن زاده، رامتین فرزاد توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده و به مدرسه جدید می رود و موفق شده است دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه با عروسک های بزرگ و بادی مواجه شد که باعث شد حسابی بترسد و با آن ها درگیر شود و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند. بعد از آن هم با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیبی به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است. او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را داخل دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست بدهد. الکساندر، ریپ و " نیکی "، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه، گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا و از شهر محافظت کنند. حالا در این میان خانم " وندرپانتز " اردویی برای بچه ها ترتیب داده است که آن ها به همراه آقای " هارسلی " منشی و همه کاره ی مدرسه و خانم " تالو " مربی بچه ها به یک شهر بازی فوق العاده ایمن بروند. شهربازی که در آن ایمنی حرف اول را می زند و از ترن هوایی های شیب دار و خانه های ترسناک اشباح و وسایل سرعتی خبری نیست و با ورود به آن جا همه باید کلاه ایمنی سرشان بگذارند. بعد از رسیدن به شهر بازی نیکی و ریپ و الکساندر تصمیم می گیرند به سراغ شعبده باز شهربازی بروند تا آینده شان را پیشگویی کند. آن جا الکساندر متوجه می شود که تمام وسایل این شهر بازی به طرز عجیبی قیچی شده اند مثل پرده های اتاق شعده باز که با گوی جادویی اش پیش بینی کرد که در ترن هوایی شهربازی یک هیولا به انتظار الکساندر نشسته است. یا زنجیر های ایمنی بازی های دیگر و ... بعد از آن هم خانم تالو بچه ها را به گروه های دو نفره ای مثل ریپ و خودش، نیکی و الکساندر، آقای هارسلی و دوتی و... هر یک به سمت بازی ای رفتند. آقای هارسلی و دوتی سمت باغ وحش شهر بازی رفتند و حتی هنگام ناهار هم برنگشتد و این باعث شد خانم تالو از ریپ و الکساندر که بچه های شجاعی هستند بخواهد به دنبال آن ها بروند و آن ها هم نیکی را همراه خود بردند. در راه متوجه شدند که پیشگویی های شعبده باز و وجود آن هیولا درست از آب در آمده و آقای هارسلی و دوتی را دچار مشکل کرده است و...

 


فهرست


  فصل 1: شاگرد جدید فصل 2: وقت سوپ خوری فصل 3: جیغ و داد تووی اتوبوس فصل 4: سرزمین امن فصل 5: شعبده بازی عجیب و غریب فصل 6: فنجان سواری فصل 7: در شکسته فصل 8: قایم موشک! فصل 9: شیب کم قصل 10: دید در تونل فصل 11: آماده ی غرش فصل 12: چفت و بست فصل 13: بن بست فصل 14: در مسیر اشتباه فصل 15: اسلحه ی سری فصل 16: آماده ی شکستن

برشی از متن کتاب


ریپ فریاد زد: به این می گویند ترن هوایی؟ و سرش را تکان داد. روی زمین تابلویی قرار داشت. نیکی آن را برداشت و گفت: نگاه کنید بچه ها! طناب پاره شده! الکساندر گفت: دیدی ریپ؟ یک نفر تمام نخ ها و طناب های پارک را پاره کرده! ریپ گفت: خیلی خب قورباغه ی دماغو. اما خوب که چی؟ اصلا چرا کسی باید این طناب را پاره کند؟ ترن هوایی خراب است، چه با تابلو چه بی تابلو! در همین لحظه، یک واگن خالی ترن هوایی نزدیک شد و ایستاد. کلیک کلیک کلیک کلیک نیکی گفت: ام، به نظر نمی رسد این ترن هوایی خراب باشد. هر سه نفر. به گیشه ی کنترل بلیط نگاه کردند، اما کسی آن جا نبود. آن ها سوار ترن شدند. ریپ گفت: نگاه کنید! یک چیزی روی صندلی جلو است! نیکی گفت: یک چیز نرم و کرک دار است... و خرگوش مانند! الکساندر فریاد زد: کوله پشتی دوتی! نیکی پرسید: چه طوری رفته آن جا؟ ریپ سرش را خاراند و گفت: خیلی عجیب است! اما امکان ندارد یک شبح، آن را این جا گذاشته باشد. الکساندر گفت: کار شبح نبوده... فهمیدم! آن چشم هایی که تووی گوی شیشه ای دیدم! آن ها معلق به یک شبح چرخان هستند! شبح چرخان شبیه جسد است. اما جسد نیست. کله ی جمجمه ای، چشم های قرمز خون آلود، بدن نخ نما محل زندگی، غار های تاریک خوراک، مغز ژله ای شده ی بچه ها ( روی بیسکویت ) عادت ها، شبح چرخان، به هر چیزی که دست بزند تبدیل به ژله می شود. اخطار! این هیولا، برای خوردن مغز شما از هیچ چیز ترس ندارد! اما اگر بتوانید دورش یک دایره بکشید. ناپدید می شوند. نیکی گفت: این چشم ها واقعاً آشنا به نظر می رسند... الکساندر اضافه کرد: چند بار هم صدای غرش شنیدم. ریپ گفت: پس بیایید این شبح چرخان را ادب کنیم! قبل از این که دوتی را تبدیل به ژله کند! باااااااممممم! ناگهان صدای غرش بلندی از داخل تونل شنیده شد. الکساندر گفت: زود باشید! ترن هوایی دارد حرکت می کند! او پرید داخل واگن. ریپ و نیکی هم روی صندلی های عقب نشستند. شووووپ! ترن هوایی آن ها را برد روی یک تپه، بالای یک برآمدگی؛ و بعد داخل تونل رفت. درست همان جایی که صدا می آمد. ریپ دستش را بلا برد و موقعی که ترن وارد تونل شد. خواست بگوید یووووهوووو! اما نگفت یووووهوووو؛ حتی نگفت یووو. صدایی که درآورد شبیه صدای بادکنک در حال خالی شدن بود. به این هم می گویند شیب؟ سبد های چرخدار فروشگاه از این تند تر می روند! الکساندر به اطراف نگاه کرد. دیوار های تونل نقاشی شده بودند تا شبیه غار به نظر برسند. این طرف و آن طرف، سنگ های مصنوعی و لاستیکی گذاشته بودند. تلق! ناگهان ترن متوقف شد. نیکی پرسید: چی شد؟ تق تق... صدایی شبیه به صدای پا به گوش رسید. الکساندر با صدایی آرام گفت: شنیدید؟ گردنش را کشید تا آن طرف پیچ را ببیند. مسیر ترن، به سمت چپ می رفت، اما صدای قدم ها از یک طرف دیگر می آمد. ترق! چراغ ها خاموش شدند. ریپ گفت: وای! سه دوست به همدیگر نزدیک تر شدند. تق! تق! تق! قدم ها داشتند نزدیک تر می شدند. الکساندر پچ پچ کرد: نیکی، با قدرت دید در شبت چه می بینی؟ نیکی آهسته گفت: یک نفر دارد این طرفی می آید. و بعد، نفسش را حبس کرد. بعد داد زد: دوتی! دوتی گفت: آهای! کی چراغ ها را خاموش کرد؟ الکساندر زیپ کوله پشتی اش را باز کرد. فریاد زد: صبر کن دوتی! من چراغ قوه دارم! و روشنش کرد. دوتی دوید به سمت ترن. ریپ پرسید: این جا چی کار می کردی؟ دونی گفت: آقای هارسلی فرار کرد، برای همین برگشتم تا به ناهار برسم. اما بعد. کنار ترن هوایی یک خرگوش دیدم! کوله پشتی ام را انداختم توی واگن پارک شده ی ترن و دنبال خرگوش آمدم این جا، اما بعد از نود و نه تا پرش گمش کردم! ریپ گفت: دیدی قورباغه ی دماغو؟ خبری از شبح نبود؛ هیولا هم همین طور! الکساندر برگشت سمت دوتی. این جا که بودی چشم های قرمز خون آلود... بوووووم! یک لرزش عمیق، تونل را لرزاند. الکساندر متوجه شد که سمت چپش چیزی تکان می خورد. چراغ قوه اش را رو به دیوار گرفت و همین که نور روی یک سنگ ترسناک و چندش آور افتاد، خشکش زد. راستش، سنگی در کار نبود. یک موجود شناور تووی هوا بود که از پارچه های نخ نما و پیچ خورده درست شده بود. جمجمه ای نیشخند زنان روی بدنش قرار گرفته بود. شبح، پرواز کنان به سمت واگن ترن آمد.

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: نیلوفر امن زاده - رامتین فرزاد انتشارات: پرتقال  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 9 (غرش شبح ترن هوایی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل