loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 7 (حمله ی برفیولاها به اردوی تابستانی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب حمله ی برفیولا ها به اردوی تابستانی از مجموعه ی دفتر خاطرات هیولا ها نوشته ی تروی کامینگز با ترجمه ی نیلوفر امن زاده توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده و به مدرسه جدیدی می رود و موفق شده که دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه با عروسک های بزرگ و بادی رو به رو شد که باعث شد حسابی بترسد و با آن ها درگیر بشود و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند. بعد از آن هم با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیبی به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است. او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را توی دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست دهد. الکساندر، ریپ و " نیکی "، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه، گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا و از شهر محافظت کنند. حالا تعطیلات تابستانی شروع شده و پدر الکساندر تصمیم گرفت تا الکساندر را به همراه دوستانش ریپ و نیکی به یک اردوی تابستانی به اردوگاه " گلومی " بفرستد تا یاد بگیرند چگونه در شرایط سخت بتوانند زندگی کنند. اما دمای استرمانت به بالای چهل درجه رسیده است. این به نظر بچه ها اصلا اتفاق خوبی نیست. بعد از رسیدن به اردوگاه آن ها با " هری " جنگلبان آشنا شدند و فهمیدند که او مسئول اردوگاه است و به هر یک چالشی داد تا طی یک هفته آن را بیاموزند. مثلا ریپ باید مهار کردن آتش را یاد می گرفت و نیکی باید قایق رانی می کرد و کشیدن نقشه ی جنگل و اردوگاه گلومی که نزدیک یک معدن بزرگ نمک بود، وظیفه ی الکساندر شد. الکساندر از این بابت خیلی خوشحال است که می تواند اردوگاه را بگردد. همین که مشغول گشت زدن در اردوگاه شد ناگهان در آن گرمای ذوب کننده یک گلوله ی خیس و یخ برف به پشت گردنش خورد و او خیلی تعجب کرد که در این دما برف از کجا آمده است و فکر کرد که ریپ این گلوله را به طرفش انداخته است. ولی وقتی برای ناهار پیش بچه ها برگشت و از ریپ سوال کرد، همه مسخره اش کردن که خیالتی شده است و توی تابستان برف نمی بارد. اما الکساندر بیخیال نشد و فکر می کرد پای یک هیولای جدید در میان است و همین شد که...

 


فهرست


فصل 1: اولین روز از فصل داغستان فصل 2: بالا رفتن از تپه فصل 3: جنگلبان جنگلی فصل 4: تب 40 درجه فصل 5: صبح جهنمی فصل 6: ناهار داغ فصل 7: پیاده روز شبانه فصل 8: تعقیب و گریز فصل 9: سر به هوا فصل 10: روز برفی فصل 11: آدم برفی فصل 12: گلوله باران فصل 13: جیلینگ ساز فصل 14: قایق سوری روی برف فصل 15: پادشاه سرما فصل 16: یخ در نمک!

برشی از متن کتاب


بچه ها از گرمای زیاد شر شر عرق می ریختند. آن ها کل بعد از ظهر را تووی تخت های گرم و نم دارشان گذراندند تا خورشید بالاخره غروب کرد. الکساندر گفت: هوا از ظهر هم گرم تر شده. لئو گفت: اگر بیش تر از این عرق کنم، باید جوراب هایم را هم عوض کنم. ریپ مشتش را به سمت آسمان تکان داد و فریاد زد: آهای طبیعت! خنک شو!!! تق تق! هری جنگلبان دماغش را از لای در اتاق داخل آورد و گفت: تکان بخورید خرگوش های باهوش! وقت پیاده روی زیر ستاره هاست! الکساندر، ریپ و لئو از کابین بیرون رفتند و با دختر ها همراه شدند. همه دنبال هری راه افتادند و تووی مسیری افتادند که پر از درختان کاج بود. انتهای مسیر، یک دریاچه کوچک و آرام قرار داشت. الکساندر آهسته به نیکی گفت: من و ریپ امروز بعد از ظهر اصلا صدای جیلینگ جیلینگ نشنیدیم. تو چی؟ نیکی گفت: نه. آن قدر ساکت بود که... اوه! و به یک ردیف قایق اشاره کرد و ادامه داد: قایق من این جاست! هری جنگلبان گفت: خیلی خوب خرس های بانمک، رسیدیم. این هم از دریاچه ی زیبای گلومی! دریاچه مثل آینه صاف بود. تصویر ماه، درختان و صورت های عرق کرده ی بچه ها تووی آب افتاده بود. بچه ها منتظر بودند که تووی آب بپرند. آنا گفت: خوب... می شود بریم شنا؟ هری جنگلبان گفت: حتماً! شنا توی برنامه ی فرداست! بعد چند بار پلک زد و ادامه داد: خوب... کاش لباس شنا پوشیده بودیم. آن وقت می توانستیم امشب برویم شنا! شانه های بچه ها آویزان شد. هری جنگلبان با کلاهش خودش را باد زد. بعد گفت: امم... یک پیشنهاد دیگر. بیایید آقای نقشه کش را امتحان کنیم. ابرو های الکساندر از تعجب پریدند بالا: ها؟ امتحان؟ هری جنگلبان گفت: تا اردوگاه مسابقه می دهیم. مسابقه ی دختر ها با پسر ها. دختر ها از مسیری که آمدیم باید برگردند و الکساندر باید با کمک نقشه اش یک میان بر پیدا کند. قرارمان جلوی خوابگاه! نیکی گفت: واخ! چرا باید دختر ها با پسر ها مسابقه بدهند؟ هری جنگلبان گفت: قانون شماره 114 اردوگاه: همیشه به حرف جنگلبان گوش بدهید. او مثل یک گوزن، باهوش است! و بعد ادامه داد: آماده! یک... دو... سه! حرکت! نیکی زیر لب گفت: مطمئنم این قانون ها را از خودش در می آورد. بعد پشت سر دختر های دیگر شروع کرد به دویدن. ریپ فریاد زد: آخرین نفری که برسد، یک میوه ی گندیده است! هری جنگلبان به پسر ها مثل پلیس ها سلام نظامی داد و بعد در مسیر دیگری به راه افتاد. لئو گفت: وای خدایا! تنها شدیم! تووی ظلمات! وسط جنگل! الکساندر گفت: تنها نیستین. ما همدیگر را داریم. هیچ چیز نمی تواند... جیلینگ! لئو گفت: واااای! وااااای! صدایش از ترس می لرزید. ریپ پچ پچ کرد: باز هم همان صدای عجیب و غریب! جیلینگ!

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: نیلوفر امن زاده انتشارات: پرتقال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 7 (حمله ی برفیولاها به اردوی تابستانی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل