loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 3 (حمله ی سایه های خرابکار)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب حمله ی سایه های خرابکار سومسن جلد از مجموعه ی دفتر خاطرات هیولاها نوشته ی تروی کامینگز با ترجمه ی محسن رخش خورشید توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده و به مدرسه جدیدی می رود و موفق شده است دوستان جدیدی مثل پسری قلدر و اما صمیمی به اسم " ریپ " پیدا کند. او در اولین روز مدرسه با عروسک های بزرگ و بادی مواجه شد که باعث شد حسابی بترسد و با آن ها درگیر شود و فکر کند آن ها هیولای ترسناکی هستند. بعد از آن هم با ورود به مدرسه یک دفترچه ی خاطرات عجیبی به اسم م. ف. م. ه پیدا می کند که داخلش پر از تصاویر و توضیحاتی راجع به هیولای های استرمانت است. او تصمیم می گیرد تا دیگر هیولا های شهر را پیدا کند و با آن ها بجنگد و با پیدا کردن هیولا های جدید، او هم اطلاعات هیولاهایش را داخل دفترچه بنویسد تا اگر دوباره خودش یا کسی با هیولا ها مواجه شد بداند چه طور آن ها را شکست بدهد. الکساندر، ریپ و نیکی، دو تا از صمیمی ترین دوستانش در شهر جدید بر اساس اسم دفترچه گروهی را به اسم ماموران فوق سرّی مبارزه با هیولا ها تشکیل داده اند که به کمک هم دیگر تصمیمات الکساندر را اجرا کنند و از شهر محافظت کنند. آن ها برای برگذاری جلساتشان واگنی قدیمی در جنگل را انتخاب کرده اند و هر چیزی مانند توپ های پینگ پونگ و چوب اسکی و قفس و ... را که برای شکار هیولا لازم است در آن جا قرار داده اند. همین که با هم مشغول صحبت هستند ناگهان یادشان می آید که فردا روز عکس دسته جمعی گرفتن در مدرسه است. همه می روند تا برای فردا آماده شوند. الکساندر هم به همراه پدر برای خرید لباس به فروشگاهی می رود که هنگام تعویض لباسش در آینه سایه مشکوکی را می بیند که در حال حرکت است و با اطلاعاتی که از دفترچه به دست آورده فکر می کند او سایه ی یک هیولای زالو است و توی کمد ها قائم می شود و تصمیم گرفت تا این موضوع را فردا برای ریپ و نیکی هم تعریف کند؛ اما فردا هم در سالن غذا خوری متوجه چیز عجیب تری شد، سایه ی ریپ هم تبدیل شده بود به سایه ی یک گوزن بزرگ و ترسناک و هر جا که نیکی بود این اتفاق می افتاد و این یعنی...

 


برشی از متن کتاب


الکساندر روی یک طرف الاکلنگ که روی زمین بود نشست. کاغذ تا شده ای را از تووی جیبش بیرون آورد و یک بار دیگر آن را خواند. جلسه ای اضطراری گروه م. ف. م. ه بعد از مدرسه تووی پارک _ریپ واااااای! ناگهان الکساندر یک متر به هوا پرتاب شد. ریپ روی طرف دیگر الاکلنگ پریده بود. ریپ گفت: خوب رفیق، تو در مورد هیولاهای سایه ای درست می گفتی! الکساندر عکس دسته جمعی مدرسه را نشان داد و گفت: ببین چه طوری عکس ما را خراب کردند! ریپ گفت: عکس را بی خیال شو.من دارم در مورد بدبختی خودم حرف می زنم. دیشب حسابی تووی دردسر افتادم. مادرم فکر می کرد که دیر خوابیده ام. البته من حاضر نشدم این تهمت را گردن بگیرم. ریپ پایش را از روی میله ی الاکلنگ برداشت و الکساندر که طرف دیگر میله نشسته بود،محکم با زمین برخورد کرد. ریپ ادامه داد: دیر وقت شده بود. مادرم از خانه بیرون رفت تا زباله ها را تووی سطل جلوی در بریزد. یک دفعه چشمش به پنجره ی اتاق من افتاد و با دیدن سایه ای که روی پرده افتاده بود، فکر کرد که من بیدارم و روی سرم شاخ گذاشته ام و دارم دیوانه بازی در می آورم. الکساندر پرسید: حالا واقعا داشتی دیوانه بازی در می آوردی؟ ریپ گفت: نه خیر! من خواب بودم! تصویر سایه ی شاخ دار احمق روی پرده افتاده بود. اما همین که مادرم چراغ را روشن کرد تا سر من فریاد بکشد، سایه رفته بود! ریپ به الکساندر نگاه کرد. الکساندر نمی دانست چه بگوید. ریپ پرسید: خوب حالا بگو ببینم آن سایه از کی دنبال من افتاده؟ الکساندر گفت: از دیروز موقع ناهار. وقتی می خواستی بروی دستشویی و صورتت را بشویی، آن سایه افتاد دنبالت. من دفترچه ی هیولا ها را زیرورو کردم، اما چیزی در مورد آن ها نوشته نشده. ریپ گفت: عجب... یک دفعه نیکی از راه رسید و گفت: سلام بچه‌ها، پس این جایید! الکساندر با لبخند سلام کرد. ریپ گفت: نیکی، بد نیست بدانی یک مشت سایه ی خرابکار به استرمانت حمله کرده اند! نیکی دست هایش را تووی جیب لباسش کرد و گفت: آه واقعا؟ الکساندر گفت: بله! من آن ها را همه جای شهر دیده ام؛ توی اتاق پرو، تووی عکس دسته جمعی مدرسه، پشت سر پدرم و خوب... پشت سر ریپ. آن ها حسابی دارند خراب کاری می کنند. عکس مان را که خراب کردند، لاله های جلوی مطب پدرم را پژمرده کردند. ما باید... نیکی گفت: یک لحظه صبر کن! الکساندر و ریپ با تعجب به او زل زدند. نیکی گفت: من این جا آمده ام تا درباره ی یک هیولا ی دیگر صحبت کنیم. ریپ گفت: ای وای! منظورت این است که هم زمان باید با دوتا هیولا بجنگیم؟ نیکی گفت: امیدوارم این طور نباشد! او به الکساندر نگاه کرد و بعد برگه هایی را که از دفترچه ی هیولا ها کنده بود، از تووی جیبش بیرون آورد. آن را جلوی بچه‌ها گرفت و گفت: آن هیولا، من هستم...

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: محسن رخش خورشید انتشارات: پرتقال

محسن رخش خورشید


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 3 (حمله ی سایه های خرابکار)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل