loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دفتر خاطرات هیولاها 1 (شورش هیولاهای بادکنکی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب شورش هیولا های بادکنکی جلد اول از مجموعه ی دفتر خاطرات هیولا ها نوشته ی تروی کامینگز و ترجمه ی محسن رخش خورشید توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

" الکساندر پاپ "، پسری با مو های فرفری و چشم های قلمبه و لاغری است که به تازگی به شهر " استرمانت " مهاجرت کرده است و امشب اولین شبی است که او توی خانه جدیدشان می خوابد و فردایش قرار است روز جدید و زندگی جدید را شروع کند. او فردا به همراه پدر دندان پزشکش به مدرسه جدیدشان می رود. الکساندر نمی داند چه چیزی در انتظارش است و از ترس توی جای خودش می لرزد تا فردا صبح که همراه پدرش برای صرف صبحانه به دنبال یک رستوران می گردند که ناگهان چشمش به عروسک های بادی و بزرگی می خورد که از وجود رستوران خبر می دهند. با نزدیک شدن ماشین آن ها به آن عروسک بادی، عروسک محکم به شیشه ی ماشین برخورد می کند و باعث می شود که ترس الکساندر بیشتر. اما به نظر پدر، الکساندر امروز به خاطر شرایط جدید، حساس شده است و بعد از صرف صبحانه آن ها متوجه شدند که چهار چرخ ماشینشان پنچر شده است و الکساندر باید به تنهایی به مدرسه برود. دیگر از این بدتر برای روز جدید الکساندر در شهر و مدرسه ی جدیدش پیش نمی آمد تا اینکه با رسیدن به مدرسه باز هم آن عروسک های بزرگ بادی با لبخند های ترسناک را می بیند که روی هر کدام نوشته بود: برای گرد و خاک عذر می خواهیم. اما الکساندر هیچ گرد و خاکی را نمی دید و همین که خواست وارد مدرسه بشود ناگهان یکی از عروسک ها کوله اش را کشید و الکساندر را به زمین انداخت و تا الکساندر خواست بلند شود دوباره عروسک بادی خم شد و به دماغ او خورد. اما الکساندر سریعاً فرار کرد و داخل مدرسه رفت. جالب اینجا بود که هیچ کسی را آن جا ندید و یک دفعه با یک دیوار آجری بزرگی برخورد کرد و دیوار فرو ریخت و از بین خاک و آجر ها او یک دفتر خاطرات پیدا کرد که رویش نوشته شده است م. ف. م. ه و همین که دفترچه را باز کرد با عکس ها و توضیحات مختلفی از هیولا ها رو به رو شد و تا خواست اطلاعاتی از دفترچه کسب کند و ببیند آیا این عروسک های بادی هیولا هستند یا نه ناگهان...


فهرست


فصل 1: استرمانت فصل 2: وحشت، همان اول کار فصل 3: راهت را از روی نقشه پیدا کن! فصل 4: یک، دو، شترق! فصل 5: یک خروار آجر فصل 6: کارت تمومه فصل 7: هرچی سردتر بهتر! فصل 8: شلوار شری فصل 9: قصه ی آخر شب فصل 10: تولدت مبارک!!! فصل 11: یک ماجرای پیچیده فصل 12: دلقک بازی فصل 13: فیس ـس س! فصل 14: پریدن از روی دیوار فصل 15: آماده؟ گره بزنید فصل 16: نکته ی اصلی

برشی از متن کتاب


روزی روزگاری، در یک گوشه ی دنیا، یک کپه استخوان وجود داشت. راستش خیلی هم کپه نبود. این استخوان ها، سر هم، یک اسکلت کوچک را می ساختند که با یک شکم نرم و صاف پر شده بود. روی این اسکلت، یک جمجمه ی بزرگ با دو حفره ی گود بود و تووی این دو حفره ی گود یک جفت چشم قلمبه قرار می گرفت. اگر یک لایه پوست روی این اسکلت و یک دسته موی فرفری روی این کله نبود، واقعاً زشت و بی قواره می شد. این موجود لاغر مو فرفری با چشم های قلمبه و شکم نرم و صاف، الکساندر پاپ بود. او روی تختش دراز کشیده بود و داشت از ترس می مرد! چون: 1. اولین شبی بود که در خانه جدیدشان می خوابید؛ 2. فردا به مدرسه ی جدیدش در شهر می رفت؛ 3. مجبور بود دوستان جدیدی پیدا کند. ااکساندر روی تشک بادی اش غلتی رد و از پنجره، بیرون را نگاه کرد. نور ماه، بام یک ردیف از خانه ها را روشن کرده بود که پشت آن ها یک مخزن آب دیده می شد. روی مخزن نوشته شده بود: استرمانت؛ شهر جدید الکساندر! پدر الکساندر خیلی آرام در خیابان اصلی شهر رانندگی می کرد؛ او گفت: من حواسم به این طرف خیابان است. تو هم آن طرف را نگاه کن. در این شهر حتماً جایی برای صبحانه خوردن پیدا می شود! الکساندر از پنجره، بیرون را نگاه می کرد. آن ها از مقابل بانک، کتاب فروشی و پارک گذشتند. بعد، از کنار موجودی در پیاده رو تکان می خورد و می رقصید، رد شدند. صبر کنید؛ او آدم نبود، از آن عروسک های بادی بود که جلوی فروشگاه ها می گذارند تا مشتری ها را به سمت خودشان بکشانند! عروسک بادی زرد رنگ، کنار تابلویی تکان می خورد که روی آن نوشته شده بود: صبحانه حاضر است! الکساندر گفت: پدر، یک جا را پیدا کردم! پدر اتومبیل را کنار عروسک بادی پارک کرد‌. یوهووو. الکساندر ناگهان از جایش پرید. آخر، عروسک بادی خودش را به شیشه جلوی ماشین کوبیده بود! بعد کم کم، عقب رفت و به وول خوردنش ادامه داد. پدر سرش را تکان داد و گفت: امروز چه قدر حساس شدی! این فقط یک عروسک بادی بزرگ است پسرم. الکساندر دست هایش را از روی چشم هایش برداشت و گفت: می دانم! پدر گفت: راستش باید از دیدن این عروسک بادی خوش حال باشیم. وگرنه رستوران را پیدا نمی کردیم. بعد شکلکی درآورد و برای عروسک دست تکان داد و گفت: خیلی ممنون عروسک بد ترکیب. الکساندر لبخند زد، اما بلافاصله از کنار عروسک رد شد و داخل رستوران رفت. الکساندر و پدرش از رستوران بیرون آمدند و در، پشت سرشان بسته شد. پدر گفت: عجب کیک معرکه ای بود، نه؟ الکساندر جوابی نداد. او داشت زیر بشقابی کاغذی رستوران را می خواند. روی زیر بشقابی، نقشه ای از مسیر های پیچ در پیچ شهر استرمانت بود. پدر گفت: اِ، چه خوب! برویم چند تا از این برگه ها بگیریم و تووی جشن، بین بچه ها پخش کنیم. الکساندر سرش را از تووی برگه بیرون آورد و با تعجب پرسید: جشن؟ پدر گفت: بله، جشن تولد تو! الکساندر با ناراحتی گفت: اما پدر، من جشن تولد نمی خواهم؛ اصلاً من که امسال جشن تولد واقعی ندارم! پدر گفت: کسانی که مثل تو، در آخرین روز یک سال کبیسه یعنی سی ام اسفند، به دنیا آمده اند، تولد واقعی شان هر چهار سال یک بار است. اتفاقاً سی ام اسفندی ها یک شانس بزرگ دارند: آن ها هر وقت دلشان بخواهد، می توانند جشن تولد بگیرند. پس ما هم هر وقت دلمان خواست تولد می گیریم و من فردا را انتخاب کرده ام! الکساندر خم شد. پدر ادامه داد: راستی من کارت های دعوت را هم آماده کرده ام‌. بعد یک بسته کارت دعوت را در کوله پستی الکساندر چپاند و گفت: این ها را امروز به هم کلاسی هایت بده! الکساندر دنبال پدرش به سمت اتومبیل راه افتاد. کمی پایین تر، جلوی بانک، یک عروسک بادی دیگر دیده می شد. این یکی بنفش بود. الکساندر گفت: پدر! یک عروسک بادی دیگر! بعد ایستاد و اطرافش را نگاه کرد و با تعجب گفت: اِاِاِ، وقتی می آمدیم عروسک بادی زردرنگ همین جا بود. پس الان کجاست؟

نویسنده: تروی کامینگز مترجم: محسن رخش خورشیدی انتشارات: پرتقال  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دفتر خاطرات هیولاها 1 (شورش هیولاهای بادکنکی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل