loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دروازه مردگان 2 (شب خندق)

5 / 5
موجود شد خبرم کن

کتاب شب خندق دومین جلد از مجموعه ی دروازه مردگان نوشته ی حمیدرضا شاه آبادی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

رضا قلی میرزا که بعد از کمک های دوستش شکور، موفق به فرار از عمارت نویان خان می شود؛ به بازار می رود تا بلکه در میان حجره های شلوغ جایی برای مخفی شدن بیابد و در اسرع وقت به ساوه، دیار مادری اش بازگردد و خانواده اش را ببیند. همان شب رضا قلی به طور اتفاقی با مرد بسیار مهربان و عالمی به نام میرزا حسن رشدیه آشنا می شود. میرزا حسن بعد از شنیدن سختی های که رضا قلی در عمارت نویان خان متحمل شده قول می دهد که به هر ترتیبی که می تواند او را در رسیدن به خانواده اش کمک کند، اما در عوض از رضا قلی میرزا می خواهد تا بعد از ملاقات پدر و مادرش به تهران بازگشته و در مدرسه ای که متعلق به خود میرزا حسن است به کسب سواد و علم بپردازد. رضا قلی میرزا به عهدش وفا کرده و بعد از مدتی ماندن در ساوه قصد بازگشت به تهران را می کند. اما به محض رسیدن به دروازه ی تهران متوجه می شود که بیماری وبا همه جا را فراگرفته و به هیچ کس اجازه ی ورود به شهر را نمی دهند. رضا قلی میرزا به هر ترتیبی بوده، مخفیانه وارد شهر می شود اما تنها بعد از گذشت ساعتی از ورودش به دست یکی از افراد نویان خان گرفتار شده و دوباره به آن عمارت مخوف برده می شود. از طرفی مجید که اکنون بعد از گذشت سال ها در حال خواندن دست نوشته های رضا قلی میرزا است برای فهمیدن راز عمارت نویان خان به محله ی عودلاجان می رود و عمارت را در حال تخریب و فرو ریزی می یابد. او در خانه به اسرار فراوانی پی می برد و همچنین ...

مجموعه ی دروازه ی مردگان دو داستان موازی را روایت می کند: یکی داستان رضا قلی میرزا است که در دوره ی قاجار به وقوع پیوسته است؛ رضا قلی در کودکی به دست راهزنان ربوده شده و برای کارگری به عمارتی مخوف در محله ی عودلاجان تهران برده می شود. خانه ی که رازهای بسیاری را در دل خود نهفته است. داستان دوم از زبان پسری به نام مجید در عصر حاضر روایت می شود. مجید به طور اتفاقی دست نوشته های رضا قلی میرزا را می یابد و بعد از خواندن آن ها برای فهمیدن صحت نوشته ها به عمارت نویان خان می رود.

 


برشی از متن کتاب


کمی جلوتر رسیدم به پیچ دیوار و همان وقت سایه ی چیز سیاهی را که روی زمین بود نظرم را جلب کرد. خوب که نگاه کردم هیکل یک آدم را دیدم که روی زمین افتاده بود. جنازه ی مردی لاغر بود با لباس های یکدست سیاه و خاک گرفته که با دست های باز پخش زمین شده بود. صورت مرد به زمین چسبیده بود و طاسی سرش در تاریکی نور ماه به سفیدی می زد. از دیدن جنازه ترسیدم. وقتی می آمدم جنازه آن جا نبود. حتم وقتی توی اتاق بودم کسی او را آورده و آن جا رها کرده بود. یک قدم به عقب برداشتم و از بالای بشکه ای که روی سینه ام بود به جنازه نگاه کردم. درست جلوی راه بود و اگر می خواستم از کنار دیوار بروم باید از روی او رد می شدم. از این کار ترسیدم. ناچار از دیوار فاصله گرفتم و خواستم با قدم های آرام و با احتیاط از کنار آن رد شوم. رسیدم کنار جناهر، از گوشه ی چشم دست هایش را دیدم که به دو طرف باز شده بود. دست چپش نزدیک پایم بود خودم را عقب کشیدم و رد شدم. حالا جنازه پشت سرم بود؛ یک لحظه فکر کردم که تمام شد و رد شدم. حالا جنازه پشت سرم بود. یک لحظه فکر کردم که تمام شد و رد شدم. خواستم بروم طرف دیوار که یک مرتبه پنجه ی خشک و سردی مچ پایم را گرفت و فشار داد. در حالی که تعادلم به هم خورده بود، برگشتم واز روی بشکه پایین را نگاه کردم. دست جنازه پایم را چسبیده بود. وحشت کردم. جیغ کشیدم و بشکه را رها کردم. بشکه با صدای زیاد از دستم روی زمین افتاد. جنازه همان وقت با دست راستش پای دیگرم را هم گرفت و هر دو پا را با هم کشید. افتادم روی زمین. جنازه از روی زمین بلند شد و خودش را کشید بالای سرم. صدای خرخر وحشتناکی از گلویش بیرون می آمد. دست های استخوانی اش که پاهایم را رها کرده بودند روی کتف هایم فرود آمدند و انگشت های تیزش مثل سیخ هایی در شانه هایم فرو رفتند. از وحشت در حال مرگ بودم که جنازه گفت: «خوب گیرت آوردم نمک به حروم، از دست من فرار می کنی؟» آن وقت بود که به صورتش نگاه کردم. پوست چروکیده و بی رنگ و بی مویش برایم آشنا بود و وقتی حرف زد صدای زنانه ی فرخ را شناختم. فلج شده بودم. باور نمی کردم که به راحتی به چنگ فرخ افتاده باشم. هنوز وارد تهران نشده بودم که او گرفتارم کرده بود. حیران مانده بودم که از کجا پیدایم کرده؟ چطور فهمیده راهی تهران شده ام؟ و چچطور فهمیده الان کجا هستم؟ مثل چوب خشک افتاده بودم روی زمین که فرخ یقه ام را گرفت و از جا بلندم کرد. رو به رویم زانو زد و صورت به صورتم ایستادو از چشمانش آتش می بارید. دندان های زرد و یک درمیانش را به هم فشار داد و با خشم نگاهم کرد.    

نویسنده: حمیدرضا شاه آبادی انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دروازه مردگان 2 (شب خندق)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل