loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب دختران و شیاطین - باژ

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب دختران و شیاطین نوشته ی ایمی لوکاویکس و ترجمه ی فرنوش فرجادی راد توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

زمستان سال گذشته، ” سوزان ” مادرِ چهار فرزند زیبا، دختر پنجمش را به دنیا آورد و دچار بیماری وحشتناکی شد که تا به حال هیچ کسی این چنین تغییر و بیماری را ندیده بود و نزدیک بود که از دنیا برود. ” هانا ” نوزاد به دنیا آمده اش، کر و کور متولد شده بود و به هیچ چیز جز بوی مادرش واکنش مثبتی نشان نمی داد و هیچ وقت در آغوش ” آدموند ” پدرش و یا خواهرانه شانزده ساله اش ” امیلی ” و ” آماندا ” آرام نمی گرفت‌ و همیشه در حال بی قراری کردن بود. کارهایشان سوزان را پیر و شکننده تر می کرد و کابین کوهستانی کوچکشان دیگر پاسخ گوی هفت نفر آن ها نبود. در این بین آماندا هر روز و هر شب و بعد از آن زمستان کذایی برای سلامتی مادرش و مرگ هانا دعا می کرد و از خدا می خواست تا زود تر جان هانا را بگیرد تا دیگر مادرش عذاب نکشد و پوستش چروک تر از چیزی که هست، نشود. آماندا ورنر می دانست با دعا و آرزو کردن برای مرگ کسی آن هم خواهرش، خودش را به یک موجود شیطانی تبدیل می کند ولی کاری دیگر از دستش بر نمی آمد و وقتی که مادرش را آن گونه می دید روحش آرام نمی گرفت. بالاخره روزی برای مساعد تر شدن حالش و خرید وسایل مورد نیازشان همراه پدر به شهری رفتند که آن جا با پسری پستچی به اسم ” هنری ” آشنا شد و با هم قرار گذاشتند تا اوایل و اواسط هر ماه همدیگر را پشت بیشه زارِ کوهستان ببیند. آماندا فقط برای تسکین روحش تصمیم گرفت تا با هنری ارتباط برقرار کند و آن ها بار ها و بار ها همدیگر را پنهانی ملاقات می کردند. غیبت های مشکوک آماندا، امیلی را کنجکاو کرده بود. این ملاقات های پنهانی هنری و آماندا هر دفعه صمیمانه تر می شد. تا جایی که آمانده متوجه شد دیگر از عادت های ماهیانه اش خبری نیست و حس مادرانه ای بهش دست داده است. با هر بویی مجبور می شد تا استفراغ کند. احساس شرم و ترس تمامی وجودش را فرا گرفته بود و نمی دانست موضوع حاملگی پیش از ازدواجش را چگونه به هنری و خانواده اش بگوید. حتماً پدرش او را از خانه بیرون می کرد. پس تصمیم گرفت تا با هنری فرار کند. اما روزی که زمان ملاقات دوباره شان رسید، هنری هیچ گونه وجود فرزندش را نپذیرفت و آماندا را ترک کرد. برای همیشه و این امیلی بود که مخفیانه داشت به مکالمات آن دو گوش می داد. امیلی تنها دوست و همدم آمانداست ولی حالا با پنهان کاری های آماندا و افتضاحی که پیش آورده بود ریشه های اعتماد بین آن ها گسسته شد. آماندا تصمیم گرفت تا زمان کوچ شان از آن کابین کوهستانی به دشتی گرم و جدید هیچ حرفی از بچه به خانواده اش نزد و امیلی با تمام ناراحتی هایی که از دست آماندا برایش پیش آمده بود تصمیم گرفت تا به خواهرش کمک کند. آماندا هر روز خودش را به خاطر دعا برای مرگ هانا سرزنش می کرد و حالا موضوع حاملگیش هم به آن سرزنش ها اضافه شده بود و او دیگر خودش را شیطانی کامل می دانست. سپس زمان کوچ آن ها فرا رسید و آن ها با رسیدن به دشت جدید شان که پر بود از کابین های بزرگ و زیبا یک کابین بزرگ را از دور انتخاب کردند. اما با نزدیک تر شدن اوضاع همان گونه نشد که آن ها فکر می کردند. بوی تعفن از کابین بلند می شد و اوضاع هانا را وحشیانه تر می کرد. با باز کردن درب کابین آن ها با صحنه ای دور از تصور رو به رو شدند. تمام وسایل داخل کابین شکسته شده بود. تمامی چوب های دیوار و کف کابین خراشیده و بلند شده بود از همه بدتر مایع لزج خون بود که تمام فضای کابین را پوشانده بود. انگار اسب یا گاو بزرگی را داخل کابین سلاخی کرده باشند. آماندا که قبلاً درباره ی این روستا از هنری شنیده بود اصلاً دلش نمی خواست آن جا بماند. داستان های هنری درباره ی جایی بود که شیطان زندگی می کرد و مردمان را وادار می کرد تا کار هایی بکنند که خودشان نمی خواهند. مادری را مجبور کرده بود تا سر فرزندانشان را ببرد و به سر مترسکی بدوزد. آماندا که دیگر نیرویی به ظاهر شیطانی درون خودش می دید همه چیز را حس می کرد اما از ورود افرادی عجیب به محل زندگی شان خبر نداشت که باعث شد...

 


برشی از متن کتاب


درد با چنان شدتی به من حمله می کند که باعث می شود در دل شب فریاد بزنم. درد در زیر شکمم است، در عمق وجودم؛ و احساس می کنم کاردی در حال بریدن تمام عضلات و غضروف هایم است، گویی آن ها چیزی به جز کره ی آب شده نیستند. دستم را روی دهانم می گذارم تا نفس زدنم را پنهان کنم، می ایستم و به سمت در می روم، به آرامی بیرون می روم تا صدایی ایجاد نکنم. آسمان تاریک چمنزار با نوارهایی آبی روشن و زرد نور صبحگاهی رگه رگه شده، نمایی که معمولا مرا با زیبایی اش حیران می کند اما الان به سختی متوجه آن می شوم، چون در تلاشم تا جایی که می توانم از کابین دور شوم و بتوانم بدون بیدار کردن کسی در آستینم ناله کنم. قبل از اینکه با موج دیگری از درد به زمین بیفتم، آن قدر در میان سنگریزه ها و علف ها وگل ها می دوم که حس می کنم کیلومتر ها دور شده ام. حمله ی ناگهانی وحشتناکی از خیسی را حس می کنم و زیر لباسم را می گیرم، بین پاهایم. دستم پوشیده از خون غلیظ است که در هوای سرد صبحگاهی به طرز وحشتناکی بو می دهد. با وجود اینکه اشک ها بر روی صورت داغم می چکند و با دست تمیزم جیغ دیگری را خاموش می کنم. می دانم چه اتفاقی افتاده است. چیزی رو که براش دعا کرده بودی، گرفتی. ناله می کنم، دست لرزانم و خونینم را تا جایی که می توانم دور از خودم نگه میدارم. نه، نه، نه. با هر موج از درد سوزان، صورت هنری را می بینم. طوری که در اولین دیدارمان با کنجکاوی به صورتم نگاه می کرد، وقتی با پدرم به شهر کنار کوه رفته بودم. طوری که وقتی بنا به ضرورتی حیوانی در کنار هم بودیم، صورتش با لذت به هم می پیچید‌. طوری که وقتی به او گفتم فرزندش را باردارم، با نفرت به من نگاه کرد. زجر طولانی تر از چیزی که می توانستم تصور کنم، ادامه می یابد. قبل از اینکه بتوانم نگاه کنم، صدای کسی را می شنوم که در کنارم ایستاده است. در هذیان گویی ناشی از درد تصور می کنم پدر یا مادر است، آمده و مرا پیدا کرده است و برای مجازات سرم را به زمین می کوبد، وقتی متوجه می شوم که امیلی است که کنارم نشسته و سرم را بغل می کند، تنها چیزی که میتوانم به آن فکر کنم، این است که حداقل او اینجاست. سپس صدای جیغ های خودم را می شنوم و آن هارا با صدای جیغ نوزادم اشتباه می گیرم و دعا می کنم که در هر حالی بمیرم. کنار خواهرم نشسته ام، درحالی که مرا به جلو و عقب تاب می دهد و بچه ام از بدنم بیرون می زند و به درون زمین فرود می رود، ناله می کنم. وقتی خون ریزی ام بالاخره متوقف می شود، خورشید به طرز خطرناکی درحال طلوع است و در افق زمین مسطح قرار دارد. خواهرم می داند که وقت بسیار کمی داریم‌. پس از اینکه بالاخره گریه هایم متوقف می شود، درون موهایم زمزمه می کند: باید جامون رو عوض کنیم. ببخشید، آماندا، اما باید همین حالا بریم. پس باعصبانیت دستم را که هنوز به طرز وحشتناکی قرمز است، به دسته ای از علف های خشک می مالم و سپس آن را با نقطه ای تمیز از لباسم تمیز می کنم‌. پس از اینکه لباس غرق در خون را درون چاله ای در زمین که با علف های بلند پوشیده شده، پنهان می کنیم، امیلی می پرسد حالم خوب است یا نه. در حالی که برهنه رو به رویش ایستاده ام، با صدایی لرزان می گویم: نمی دونم. درون ران هایم هنوز با خون غلیظ پوشیده شده اند. بچه ام مرده، امیلی. می گوید: آره. دستش را روی شانه ام می گذارد. آرزو می کنم که ای کاش بیشتر حرف می زد. باید قبل از اینکه بقیه بیدار بشن، برات لباس تمیز بیارم، توهم کنار پمپ خودتو بشور. هراسم باعث می شود دنیا ناآشنا و جدید به نظر برسد، آرزو می کنم امیلی به من می گفت که این چیزی بد است یا خوب، که آیا خدا این را از قصد انجام داده، آیا خدا ناگهان متوجه شده وای، نکنه این اتفاق خیلی بدی برای آماندا ورنر بیچاره باشه، یا اصلا آیا این خدا بوده که همه ی این کارها را انجام داده است. می خواستم امیلی به من بگوید که آیا این وحشت با دقت برنامه ریزی شده و در سرنوشت من نوشته شده یا من فقط نوعی خطا در آفرینش هستم که از میان حفاظ فرار کرده ام و مستقیم به درون پنجه های شیطان رفته ام. تو برای این دعا کردی. خونی که روی پاهایم خشک می شود، کثیف است. گناه بیش از حدی که بوی تعفن آینده ای بسیار متفاوت تر از چیزی را می دهد که در طی چند ماه گذشته، خودم را برایش آماده کرده بودم. با این حال به جای احساس سبکی، بیشتر احساس سنگینی می کنم و از حس گرفتگی طولانی مدتی که در طول مسیر بازگشت مان به سمت کابین دارم، متنفرم‌. امیلی بازوهایش را به دورم حلقه می کند تا بتوانم هنگام رفتن به سمت چاه، به او تکیه کنم. وقتی نزدیک می شویم، زمزمه می کند: همین جا وایسا. در گوشه ی کابین ناپدید می شود تا به داخل برود.

نویسنده: ایمی لوکا ویکس مترجم: فرنوش فرجادی راد انتشارات: باژ  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب دختران و شیاطین - باژ" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل