loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خون فروش - یو هوآ

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب خون فروش به قلم یو هوآ و ترجمه ی زیبا گنجی در انتشارات مروارید به چاپ رسیده است.

کتاب "خون فروش" رمانی خواندنی می باشد که شخصیت اصلی آن، "شو سن گوان"، مردی جوان و سخت کوش، در یک کارخانه ی ابریشم بافی، مسئول توزیع پیله های کرم ابریشم میان کارگران بوده و از این طریق هزینه های زندگی اش را تامین می کند. پدر او، در دوران جوانی، عاشق و دل باخته ی زنی زیبا و جذاب به نام "گلدن فلاور" شده و بر خلاف مخالفت های خانواده اش با این زن ازدواج کرده و شو سن گوان به دنیا می آید. سال ها بعد از فوت پدرش تصمیم می گیرد جهت دیدار با پدربزرگ پیر و ضعیفش، به روستای محل تولد پدرش برود. در این مکان رسم بر این است که تمامی مردان هر چند وقت یک بار به بیمارستان مراجعه کرده و در مقابل دریافت مبلغی قابل توجه، خون خود را بفروشند. در واقع فروش خون نشانه ی قدرت و سلامت جسمی مردان می باشد؛ به طوری که اگر کسی خونش را نفروشد، هیچ خانواده ای به او دختر نداده و مجبور می شود تا آخر عمر تنها بماند. شو سن گوان پس از مطلع شدن از این موضوع، تصمیم می گیرد خود نیز اقدام به فروش خونش کرده و ضمن اطمینان یافتن از تندرستی و سلامت جسمی اش، پول مورد نظر را نیز دریافت کرده و برای زندگی اش خرج کند. وی در پی این تصمیم با ماجراهایی بسیار جذاب رو به رو می گردد به طوری که خواننده را مجذوب روایت کتاب می کند.


برشی از متن کتاب


شو سن گوان در شهر توی کارخانه ی ابریشم کار می کرد. پیله های کرم ابریشم را بین ریسندگان توزیع می کرد اما آن روز برای دیدن پدربزرگش به روستا آمده بود. چشم های پدربزرگ بر اثر کهولت سن کم سو شده بودند و تار می دیدند و او به سختی تشخیص می داد چه کسی دم در ایستاده است. ببه شو سن گوان گفت کمی نزدیک تر بیایید؛ لحظه ای وراندازش کرد و بعد پرسید: «پسرم صورتت کجاست؟» شو سن گوان گفت: «بابابزرگ من پسرتان نیستم؛ من نوه تان هستم. ایناهاش، این هم صورتم، درست رو به روی شما.» دست پدربزرگ را زا روی دامان او برداشت و روی صورت خودش کشید. گذاشت نوازشش کند. بعد دوباره دست را سر جایش قرار داد. کف دست های پدربزرگ عین ابریشم بود. پدربزرگ پرسید: «چرا بابات به من سر نمی زند؟» - بابام که خیلی وقته مرده! پدر به تایید سری جنباند و رشته ای از آب دهانش از میان لب هایش سرازیر شد. سرش را یک وری کرد و آن قدر مکید تا مقداری از آن توی دهانش برگشت. «پسرم خوبی، صحیح و سالمی؟» شو سن گوان گفت: «خوبم بابابزرگ. من پسرتان نیستم.» پدربزرگ پرسید: «تو هم خونت را می فروشی؟» شو سن گوان سرش را تکان داد و گفت: «نه، من تا حالا خونم را نفروخته ام» پدر بزرگ گفت: «پسرم از یک طرف می گویی صحیح و سالمی و از یک طرف دیگر می گویی تا حالا خونت را نفروخته ای؛ به نظرم داری سر به سرم می گذاری.» - بابابزرگ، چه می خواهی بگویی؟ نمی فهمم! بابابزرگ، نکند خرفت شده ای؟ پدربزرگ سری جنباند. شون سن گوان افزود: «بابابزرگ چند بار بگویم من پسرتان نیستم. من نوه تان هستم.» پدربزرگ ادامه داد: «پسرم بابات به حرف من گوش نمی دهد. توی شهر گلویش پیش این دختره فلاور ملاور گیر کرده.» - گلدن فلاور اسم مامانم است. - بابات گفتش که دیگر بزرگ شده. گفت می خواهد برود شهر و با این فلاور یا هر چی که هست، ازدواج کند. من هم به او گفتم دو تا برادر بزرگ تر از خودت داری که هنوز سر و سامان نگرفته اند. وقتی برادر بزرگ هنوز زن نگرفته، من چه طوری می توانم اجازه بدهم که برادر کوچک تر راه بیفتد و برود برای خودش زن بگیرد؟ این جا از این خبرها نیست؛ هر کار قاعده و قانونی دارد. *** شو سن گوان روی پشت بام عمو چهارمی اش هنشسته بود و داشت افق را تماشا می کرد. آسمان غرق در نور سرخ آتشین بود. گویی این روشنا از شالیزارهای گل آلود دوردست سرچشمه می گرفت، بر سرتاسر کشتزارها می تابید و دشت را به گستره ای گلگون و بی کران مبدل می کرد. همه چیز به رنگ سرخ روشن درآمده بود. نهرهای کوچک و کوه راه هایی که از این سو به ان سوی مزارع می خزیدند، کلبه های گالی پوش و حوضچه های ماهی، حتی حلقه های دودی که از دودکش خانه های روستایی بیرون می زد. عمو چهارمی شو سن گوان آن سوی خانه، روی جالیز خربزه مشغول ...

  • نویسنده: یو هوآ
  • مترجم: زیبا گنجی
  • انتشارات: مروارید


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خون فروش - یو هوآ" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل