loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خون آشام 4 (جنگل ابر)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب جنگل ابر جلد چهارم از مجموعه‌ی خون آشام، به قلم سیامک گلشیری از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.

نویسنده‌ی معروف کتاب های خون آشام، برای نوشتن جلد بعدی کتابش همچنان به دنبال یادداشت های اشکان، خبرنگاری که چند وقت پیش کشته شده بود، می گردد. او برای به دست آوردن یادداشت ها، به دنبال تماسی ناشناس به یک گالری نقاشی در شمال تهران می رود و در آن جا با دختری که ادعا می کند از طرفداران نوشته های اوست و تمام آثار او را خوانده، آشنا می شود. دختر می گوید که از ماجرای یادداشت های اشکان و این که کجا هستند خبر دارد. نویسنده که برای یافتن آن ها تا کنون تلاش زیادی کرده، با دختر همراه شده و به خانه‌ی زنی به نام مهتاب می رود و متوجه می شود او همان زنی است که نامش، به اضافه‌ی تاریخی خاص، در دفترچه‌ی به جا مانده از اشکان نوشته شده بود. مهتاب قصه ای عجیب و ترسناکی را برای نویسنده تعریف می کند؛ قصه‌ی جنگلی به نام ابر و مسافرانی که هرگز از آن زنده بیرون نیامدند! مسافران جنگل سه زوج جوان بودند که روزی به روستای نزدیک جنگل رفته و با اصرار از بومی های آن جا خواسته بودند آن ها را تا اعماق جنگل راهنمایی کنند، ولی هیچ کس عهده دار این کار نشده بود و همه، آن ها را از رفتن به اعماق جنگل منع کرده بودند. پس از پافشاری های زیاد، پسری جوان پذیرفته بود که در این سفر راهنمایشان شود. اما آن ها نمی دانستند که چه سفر وحشتناک و بی بازگشتی در انتظارشان است...

مجموعه‌ی خون آشام،مجموعه‌ای ترسناک و ایرانی در مورد خون آشام ها به قلم سیامک گلشیری است که در پنج جلد با عنوان؛ تهران، کوچه‌ی اشباح، ملاقات با خون آشام، شبح مرگ،جنگل ابر و شب شکار به چاپ رسیده است. شخصیت اصلی داستان یک نویسنده‌ی داستان های ترسناک است که پس از تماس فردی ناشناس با خون آشام هایی که در خانه ای واقع  در تهران زندگی می کنند آشنا شده و تمام اتفاقاتی را که برایش می افتد به صورت یک داستان نوشته و چاپ می کند. بعد از چاپ کتاب، نویسنده با خبرنگاری به نام اشکان آشنا می شود که در مورد خون آشام ها تحقیق می کند و یادداشت های زیادی در مورد آن ها دارد. اما در ادامه جسد اشکان در یکی از مناطق تهران کشف می شود که به طرز مرموزی کشته شده است. نویسنده که از وجود یادداشت های اشکان باخبر بود، برای پیدا کردن آن ها به هر دری می زند و درگیر ماجراهای گوناگونی می شود که داستان جلدهای بعدی را به وجود می آورند.


برشی از متن کتاب


فصل پاییز بوده انگار که یک روز، صبح خیلی زود می رسند آن جا. اول یک راست می روند سراغ چند تا محلی که آن دور و بر بوده اند. به آن ها می گویند که می خواهند تا آخر جنگل بروند و بر گردند و می خواهند کسی که جنگل را بلد است، همراهی شان کند. محلی ها مخالفت می کنند. برای شان توضیح می دهند که چه قدر وارد شدن به قسمت های شمالی سخت است. می گویند خیلی امکان دارد که نتوانند راه برگشت را پیدا کنند. اما آن ها دست بردار نبوده اند. پول خیلی خوبی پبشنهاد می کنند و بالاخره یکی از محلی ها، پسری که اهل روستای ابر بوده، قبول می کند و همان لحظه راه  می افتند. آن ها تا بعد از ظهر بدون وقفه حرکت می کنند و بعد از گذشتن از چند تنگه، جایی اتراق می کنند که ناهار بخورند. بعداز ناهار، همین که تصمیم می گیرند حرکت کنند، مه غلیظی اطراف شان را می گیرد، طوری که تصمیم می گیرند مدتی همان جا بمانند. کمی بعد متوجه می شوند آب از سر و صورت شان می چکد. همان جا چادر می زنند و صبر می کنند تا هوا بهتر شود، اما وقتی توی آن چادر دور هم نشسته بودند و داشتند بی خبر از همه جا با هم حرف می زدند، نمی دانستند که هوا دارد همین طور بدتر می شود. کمی بعد وقتی پا بیرون‌ می گذارند، دیگر حتی هم دیگر را از فاصله ی یک ‌قدمی هم نمی بینند. بر می گردند توی چادر. پسر روستایی به آن ها می گوید که باید برگردند. می گوید ممکن است هوا تا شب حتی بدتر هم بشود و بهترین کار این است که بر گردند. می گوید اگر هوا تاریک شود، مجبور می شوند همان جا بمانند. اما هر شش نفر مخالفت می کنند. می گویند می مانند تا هوا بهتر بشود. اما بعد از یکی دو ساعت هوا سردتر و بدتر می شود. پسر روستایی باز با آن ها حرف می زند. می گوید راه برگشت را مثل کف دستش بلد است. می گوید چشم بسته هم می تواند آن ها را برگرداند. اما آن ها تنها کاری که می کنند این است که شروع می کنند به شوخی کردن. بعد هم یکی از پسرها می گوید مطمئن است که هوا بهتر می شود. می گوید ابرها یکی دو ساعت این جا هستند و بعد می روند پیِ کارشان. همان وقت بوده که احساس می کنند صدای پایی را اطراف چادر می شنوند. پسر روستایی می دود بیرون و اسمی را بلند صدا می زند، انگار یکی از محلی ها را. بقیه هم با او بیرون می آیند. هوا آن قدر مه آلود شده بوده که حتی چادر را، که پشت سرشان قرار داشته، نمی بینند. همه پهلو به پهلوی هم‌ایستاده بودند و به صدای پسر روسنایی گوش می کردند که جایی از درون مه، بلند بلند کسی را صدا می زده. مدتی آن جا صبر می کنند و بعد که سکوت همه جا را فرا می گیرد، پسر را صدا می زنند، اول آهسته و بعد بلند. اما هیچ جوابی نمی دهد. چند دقیقه ی دیگر هم آن جا می مانند و با هم پسر را صدا می زنند، اما هیچ خبری از اونمی شود...  

  • نویسنده: سیامک گلشیری
  • انتشارات: افق

سیامک گلشیری

سایر آثار نویسنده

مشاهده بیشتر

ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خون آشام 4 (جنگل ابر)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل