loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خسرو و شیرین (قصه خواندنی)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب خسرو و شیرین از مجموعه ی قصه های خواندنی نوشته ی مژگان کلهر توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

اکثر قصه های عاشقانه ایرانی غمناک اند و اکثراً پایان خوشی ندارند. یا عاشق و معشوق به هم نمی رسند و یا اگر قرار است به هم برسند، باید هزار و صد خوان پر از فراز و نشیب را پشت سر بگذارند. خسرو و شیرین یکی از این داستان های کهن ادبیات فارسی سرزمین ما ایران می باشد. اما بر خلاف اکثر آن ها در این داستان شادی در کنار غم و شیرینی در کنار تلخی قرار گرفته است. داستانی پر از انتظار که هم پایان خوش دارد، هم وصال و گاه جدایی و تلخی را در بر می گیرد. داستان را این گونه شروع می شود که " شاپور " یکی از خدمتگذاران " خسرو پرویز " فرمانروای ایران در پی شیرین برادرزاده ی فرمانروای " ارمن " با اسبی به سرعت باد به سرزمین آن ها می رود. او هیچ فکر نمی کرد که شبی خسرو چنان دچار عشق روی شیرین شود که او ( شاپور ) را شبانه بخواهد و بگوید که شیرین را بیاب و ببین که راضی ازدواج با من است یا نه؟ شاپور چنین تدبیر کرد که صورت خسرو را چنین ترسیم کند که با نشان دادن آن تصویر که گویی زنده است شیرین را شیفته کند که جز چهره خسرو نه کسی را ببیند وگوش هایش هم جز صدای او نشنود و در دلش جز عشق خسرو چیزی نماند، که یا پیروز می شود و یا عجز و ناتوانی در این مسئولیتش را به گوش خسرو برساند. وقتی که به ارمن می رسد تحقیق می کند که شیرین به کدام سبزه ذار به گشت گذار می پردازد تا لوح تصویر خسرو را به درختی آویزان کند که شیرین این زیبایی خسرو را ببیند و شیفته اش شود. بعد که فهمید شیرین به کدام دشت می رود تصویر خسرو را به درختی آویخت. دختران شادی کنان از راه رسیدند و به چیدن گل های بهاری پرداختند و در این هنگام ناگهان چشم شیرین به تصویر افتاد و خنده بر لب هایش رنگ باخت که کدام نقاشی چنین نقشی را رقم زده؟ آن جا بود که از زیبایی تصویر و چهره ی خسرو، شیرین یک دل نه صد دل شیفه او شد و تمام شب تا صبح را با چشمانی باز گذراند. فردای آن روز دوباره شیرین لوح تصویر زیبای خسرو را در چمن زار دید و خواست تا نقاش این تصویر را بیابند. به این می اندیشید که گناهش چه بوده است که او که چنین سرخوش بوده حال این گونه آواره ی زیبایی تصویری شده است. تصویر خسرو، آرام و قرار شیرین را به تاراج می برد و او دیگر لب به خنده نمی گشاید و چشم هایش از اشک پاک نمی شود. وقتی نقاش آن تصویر ( شاپور ) را پیدا می کنند. شاپور خواستار دیداری خصوصی با شیرین می شود تا پرده از راز این تصویر بگشاید. لحظه دیدار شاپور با شیرین، شیرین برایش گفت که همه چیز با دیدن آن نقش آغاز شده و شاپور نیز گفت که با دیدن این نقش بی جان این گونه شدی اگر که چهره ی جان دارش را ببینی چه حالی خواهی داشت و این تصویر خسرو پرویز فرمانروای ایران است و با دادن نگین انگشتر خسرو او را به دیدار خسرو دعوت کرد که به تیسفون برود. اما شیرین...

 

 

برشی از متن کتاب


شاپور در لباس راهبان روی تخته سنگی در نزدیکی دیر نشسته است. می داند که به زودی شیرین و همراهانش از راه می رسند. او به شیوه ی راهبان به راز و نیاز می پردازد. از دور سه سوار پیش می آیند. موهای بلندشان در باد موج می خورد. شاپور خود را بی توجه نشان می دهد. سوارها از اسب به زیر می آیند شیرین در میان دو کنیز در کنارش. شاپور چشن باز می کند. شیرین با قامتی بلند در مقابلش می ایستد و به احترام سر خم می کند. از کنیز هایش چند قدم جلوتر است. موهای ریخته بر پیشانی اش را کنار می زند. سکوت. شاپور منتظر است تا او خود به سخن بیاید. شیرین با خود فکر می کند: سخن از کجا آغاز کنم؟ اگر او همه چیز را می داند، چرا لب از لب باز نمی کند؟ چرا بی قراری ام را قرار نمی بخشد؟ حرفی بزن، چیزی بگو! شاپور چشم از شیرین بر می دارد و عقابی را که در آسمان اوج گرفته است پی می گیرد. صدایش در گوش شیرین می پیچد: جانت چون این عقاب می خواهد اوج بگیرد و رها شود. شیرین شکوه می کند: اگر جانی مانده باشد! شاپور او را بی تاب تر می کند: پس سخن بی پرده بگو. طلب کن آنچه را که در جست و جوی دانستنش هستی... بپرس. شیرین به دختر ها که پشت سرش ایستاده اند اشاره می کند. دخترها عقب می کشند و در کنار اسب هایشان می ایستند. شیرین روی تخته سنگی می نشیند. پاهایش توان ایستادن ندارند. شانه هایش را رها می کند و سرش را اندکی کج می گیرد تا شاپور را بهتر ببیند. _ همه چیز با دیدن نقشی آغاز شد که روی درخت چسبانده بودند. چشم هایی از درون نقش به من زل زده بودند. چشم هایی که مرا فریفته خود کردند.‌بی طاقتم و چاره ی بی طاقتی ام اوست که نقشش را بر دلم زده اند. شاپور پشت به شیرین می ایستد. می اندیشد: ماهی به قلاب گیر کرده است و اکنون زمان بیرون کشیدن نخ است. باید قلاب را محکم بیرون کشید و ماهی را روی خشکی رها کرد و برای زنده نگه داشتنش باید قطره قطره آب در دهانش ریخت. به سمت شیرین می چرخد و می گوید: صورت بی جان او را دیده ای و چنین بی تابی. اگر چهره ی جاندارش را ببینی چه حالی خواهی داشت؟ بگذار پرده از این راز بردارم. نقشی که دیده ای، تصویر خسرو پرویز، فرمانروای ایران است. و به لرزش دست های شیرین می نگرد...

تازه هایی از ادبیات کهن ایران نویسنده: مژگان کلهر تصویرگر: مانلی منوچهری انتشارات: پیدایش

 



ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خسرو و شیرین (قصه خواندنی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل