loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب شب زمستانی 1 (خرس و شباهنگ)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب خرس و شباهنگ اولین جلد از مجموعه ی شب زمستانی نوشته ی کترین آردن و ترجمه ی اشکان کریمیان توسط نشر باژ به چاپ رسیده است.

خانواده‌‌ی ولادیمیروویچ در یکی از سرزمین های شمالی روسیه‌ی تزاری زندگی می کردند، سرزمینی با زمستان های سرد و افسانه هایی که با شنیدن آن ها خون در رگ های شنوندگانش منجمد می شد. "پیوتر" پدر خانواده، از خانواده‌ای بزرگ زاده و اصیل بود و با "مارینا"، شاهزاده‌ای از خاندان ایوانویچ که وارث تاج و تخت بودند، ازدواج کرده و منتظر تولد فرزند پنجمشان بودند. مارینا سخت ضعیف شده و بیم آن می رفت که نتواند بعد از به دنیا آوردن نوزادی که در راه داشت دوام بیاورد. اما او سخت مشتاق به دنیا آوردن کودکی بود که اطمینان داشت دختری است شبیه به مادرش، همان قدر قوی، شجاع و مرموز؛ انتظار به پایان رسید و بالاخره نوزادی که مادرش نام او را "واسیا" گذاشته بود به دنیا آمد؛ اما کمی بعد از تولد نوزاد، مادر از دنیا رفت. سال ها گذشت و "دنیا" ندیمه‌ی مارینا، مراقب فرزندان او بود و تلاش می کرد بچه ها جای خالی مادر را حس نکنند. بچه ها شب و روز های طولانی زمستان را با شنیدن افسانه های روسی از زبان دنیا می گذراندند، افسانه هایی در مورد ارواح و اهریمن! واسیا که دخترکی جسور و نترس بود، بیشتر از همه به داستان سرماگین، اهریمن چشم آبی زمستان علاقه مند بود؛ همان اهریمنی که به اعتقاد روس ها، روح غافلان را از آن خود می کرد. در زمان های بسیار دور، اهالی آن سرزمین به وجود اشباح اعتقاد داشتند. واسیا بسیاری اوقات این اشباح را می دید و با آن ها حرف می زد اما راجع به آن ها چیزی به کسی نمی گفت. تا این که پدرش با دختری اهل مسکو ازدواج کرد و او را که باورهای مذهبی بسیار سختی داشت، به خانه شان آورد. نامادری واسیا خیلی زود شروع به مقابله با باورهای قدیمی در مورد اشباح کرده و همه را از حرف زدن در مورد آن ها منع می کرد. با ورود کشیشی به محل زندگی آن ها کم کم سخت گیری های نامادری در این مورد بیشتر شد، طوری که با کشیش هم پیمان شده و به مبارزه علیه شبح ها پرداختند. اما آن ها نمی دانستند که با این کار، چه خطرات بزرگی آینده‌ی آن سرزمین و مردمش را تهدید خواهد کرد. به زودی واسیا مجبور می شد که برای دفاع از حیات سرزمین و مردمش، از قدرت و موهبت های پنهان خود که از مادر بزرگش به ارث برده بهره ببرد...

 


فهرست


بخش اول سرماگین نوه‌ی زن جادوگر دریوزه و غریبه شاهزاده‌ی اعظم کاخ مسکو پیر پارسای تپه‌ی ماکووتس اهریمن ها دیدار در بازار وعده‌ی پیوتر ولادیمیروویچ زن دیوانع در کلیسا شهبانوی سرپوخوف دومُوُی بخش دوم کشیش مو طلایی گرگ ها موش و دخترک می آیند آن دختر وحشی را ببرند و بس شیطان زیر نور شمع اسبی به نام آتش مهمان آخر سال کابوس ها هدیه ای از یک غریبه کودک سنگدل گل برفی بخش سوم خانه ای که نبود من آرزوی قلبی ات را دیده ام پرنده ای که دختری را دوست می داشت ذوبگاه خرس زمستان پایان و آغاز

برشی از متن کتاب


زمستان آن سال، آنا ایوانووا نیز در کنار بقیه رنج کشید. دستانش آماس کرده و سفت شده بود؛ دندان هایش درد می کرد. خوابِ پنیر و تخم مرغ و سبزی کوهی می دید و خودش کلم ترش و نان سیاه و ماهی دودی می خورد. ایرینا که اصلاً بزرگ نشده بود تا نیرویی داشته باشد، رنگ باخته و به سایه ای بی قرار از خودش تبدیل شده بود، آنا هم که نگران بچه اش بود، دوشادوشِ دنیا با چرب زبانی دخترک را متقاعد می کرد سوپ و عسل بخورد و او را گرم نگه می داشت و سر همین مسئله با دنیا صمیمیتِ عجیبی پیدا کرده بود. اما لااقل اهریمنی نمی دید. آن موجودِ ریزاندامِ ریشو دوروبرِ خانه نمی پلکید؛ آن گدای قهوه ایِ استخوانی هم در گوشه و کنار دوور نمی پلکید. آنا تنها مرد و زن می دید و تنها با مشکلاتِ معمولیِ خانه های پر جمعیت در زمستان های سرد دست و پنجه نرم می کرد. پدر کنستانتین نیز بود: مردی همچون فرشته ها، چنان که آنا هرگز فکرش را نکرده بود مردی آن گونه باشد، با آن صدای گیرا و دهانِ ظریفش و مجسمه های مبارکی که زیرِ دستانِ نیرومندش شکل می گرفتند. آنا زمستان آن سال که همه در خانه حبس شده بودند، هر روز او را می دید. فقط گوشت و نوشیدنی که در حضور او می خورد و می نوشید، تمنای بیشتر از این را هم نداشت. ذهنش در آرامش بود؛ حتی می توانست دلش را راضی کند و به روی پسر خوانده هایش لبخند بزند و واسیلیسا را تحمل کند. اما وقتی برف آمد و سرما خوابید، آرامش آنا نقش بر آب شد. نیم روزی شوم بود، دانه های ریز برف از آسمانِ سر بی رنگ پایین می آمد، آیا ایوانوونا به سوی اتاق کنستانتین می دوید. فریاد زد: " اهریمن ها هنوز اینجایند، باتوشکا. برگشته اند؛ تاالان فقط پنهان شده بودند. آن ها مکارند؛ دروغگویند. مرتکب چه گناهی شده ام؟ پدر، چه کار کنم؟" اشک می ریخت و به خود می لرزید. صبح همان روز، آن دو مووی سرسخت و مرموز از درون اجاق بیرون خزیده و سبد دوخت و دوز دنیا را برداشته بود. کنستانتین بلافاصله جواب نداد. سر انگشتانش که با آن قلم مو را می گرفت، آبی و سفید شده بود؛ در اتاقش خلوت کرده بود تا نقاش کند. آنا برای او سوپ آورده بود. سوپ در دست های لرزانش شلپ شلپ می کرد. کنستانتین باانزجار با خود گفت: کلم. دیگر از کلم جانش به لبش رسیده بود. آنا کاسه را کنار او روی زمین گذاشت اما نرفت. کشیش، وقتی مطمئن شد که آنا منتظر پاسخ اوست، گفت: "صبر، آنا ایوانوونا." نه رویش را برگرداند و نه از سرعتش کاست، همین طور با قلم مویش کار می کرد. هفته ها می شد نقاشی نکرده بود. ادامه داد: "هجمه ی این ها طولانی مدت است و علت آن، انحراف خیلی هاست. فقط صبر داشته باش تا آن ها را نزد خدا برگردانم." آنا گفت: "بله، باتوشکا. اما امروز من..." کشیش خس خس کنان گفت: "آنا ایوانوونا، اگر دنبال شیاطین باشی، هرگز از شرآن ها خلاص نخواهی شد. کدام زن مسیحیِ فهمیده ای این گونه رفتار می کند؟ بهتر است از خدا بترسی و وقتت را به دعا بگذرانی. دعای فراوان." نگاه معناداری به در اتاق انداخت. اما آنا نرفت. گفت: " شما تا همین الان هم معجزه کرده اید. من... فکر نکنید قدر نشناس هستم، باتوشکا." لرزان سمت او رفت. دستش را روی شانه ی اوگذاشت. کنستانتین نگاه بی قراری به او انداخت. آنا چنان عقب کشید که انگار دستش سوخته باشد، سپس صورتش به شدت سرخ شد. کنستانتین گفت: "از خدا سپاسگزار باش، آنا ایوانوونا. بگذار من هم به کارم برسم." آنا لحظه ای ساکت همون جا ماند و سپس دور شد. کنستانتین سوپش را برداشت و آن را یک نفس سر کشید. دهانش را پاک کرد و دوباره کوشید آرامش لازم برای نقاشی را پیداکند. اما حرف های بانوی خانه خاطرش را مکدر کرده بود. اهریمن ها. شیاطین. مرتکب چه گناهی شده ام؟ ذهن کنستانتین سرگردان بود. وجودِ مردمِ اینجا را از ترس از خدا مالامال کرده بود و اکنون همه در مسیر سعادت گام بر می داشتند. به او احتیاج داشتند؛ به یک اندازه هم او را دوست می داشتند و هم از او می ترسیدند. به جا نیز بود، آخر کنستانتین فرستاده ی خدا بود. مردم مجسمه ی او را می پرستیدند. تا جایی که می توانست، با کلام و نگاه های سهمگین تخم مفهوم تواضع و مطیع اراده ی خدا بودن را در دل های آن ها کاشته بود. خودش نتیجه ی کارش را حس می کرد. اما با این حال کنستانتین علی رغم میل باطنی اش یاد دختر دوم پیوتر افتاد. زمستان آن سال او را زیر نظر گرفته بود، ظرافت کودکانه اش را، خنده هایش را، گستاخی و بی قید و بندی اش را، اندوه پنهانی را که گاه در چهره اش نمایان می شد. یاد دم غروب آن روزی افتاد که دخترک از دل سرما و دامان شب آمد و وارد خانه شد. کنستانتین خودش از دست او مید گرفت، به چیزی هم فکر نمی کرد جز قدردانی خودش، تنها خواسته بود خودش را سیراب کند. کنستانتین عبوسانه با خود گفت: او نمی ترسد. از خدا نمی ترسد؛ از هیچ کس نمی ترسد. این موضوع را در سکوت های او می دید،  در نگاه مرموزش، در ساعت هایی که در جنگل سپری می کرد. در هر صورت هیچ دختر مسیحی خوبی نه چنان چشمانی داشت و نه در تاریکی با چنان طماُنینه ای راه می رفت...    

نویسنده: کترین آردن مترجم: اشکان کریمیان انتشارات: باژ  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب شب زمستانی 1 (خرس و شباهنگ)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل