loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خداحافظی نکن و میعاد در سبزه زار

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب خداحافظی نکن و میعاد در سبزه زار از مجموعه ی قصه های شب یلدا به روایت فارس باقری توسط انتشارات ویدا به چاپ رسیده است.

این کتاب،ِ تلفیقِ دو داستانِ دل نشین است که با زبانی ساده، جذاب و مناسب برای گروه سنی نوجوان بیان می شود و مخاطب را قدم به قدم داخل ماجراهای خود می کشد و زندگی امروزی را با قصه های شاهنامه در می آمیزد. کتاب، داستان زندگیِ پسری دبیرستانی به نام ” نیما ” را تعریف می کند که به طور باور نکردنی ای شیفته ی شاهنامه و خواندن ماجرا های رستم، سهراب و سیاوش شده است. ماجرا از زمانی شروع می شود که نیما همیشه سر کلاس های ریاضی یا ادبیات و هر چه که در مدرسه یادش می دادند، فقط و فقط مشغول فکر کردن به داستان های شاهنامه می شد و گاهی آنقدر غرق در داستان ها می شد و خودش را به جای رستم و سهراب فرض می کرد که یک تنه می خواست به جنگ دیو سفید برود و یادش می رفت که اصلاً پای تخته ایستاده و باید مسئله ی ریاضی ای را حل کند. به گفته ی مامان و بابای نیما، او هیچ مشکل دیگری به جز خیال پردازی های بیش از حدش ندارد. آنها آرزو به دل مانده اند که از نیما صدایی در بیایید تا دعوایش کنند یا غذایی نخورد و غر بزند، این مسئله ی خیال پردازی های نیما دیگر داشت به جاهای باریک کشیده می شد که آقای ” حمیدی ” او را با کتابی قدیمی که جلدی شومیزی داشت آشنا کرد که داستانی خارق العاده از ” سهراب ” یکی از شخصیت های محبوب نیما داخلش نوشته شده بود. آقای حمیدی از نیما خواست به جای غرق شدن در خیالاتش فقط این کتاب را بخواند. نیمای ذوق زده، از آن کتاب مانند گنجی مراقبت می کرد تا اینکه ” منوچهر ” پسر خاله اش به خانه آن ها آمد و ...

 


برشی از متن کتاب


نیما در حیاط دبیرستان گوشه ای نشسته بود. به درخت بلندی نگاه می کرد که گوشه ی حیاط بود. چند کلاغ روی شاخه های درخت نشسته بودند و قار قار می کردند. یک باره ناظم از پشت بلند گو به صدای بلند گفت: همتی! همتی! باتوام! نیما همتی! نیما ترسان برگشت سمت دفتر ناظم. ناظم با دست به او اشاره کرد. نیما با عجله خودش را رساند به دفتر. وقتی وارد دفتر شد، ناظم گوشی تلفن را به سمت او گرفت. خواست گوشی را بگیرد که ناظم مکثی کرد و گفت: به ایشون بگین که جلسه ی اولیاء و مربیان روز دوشنبه اس. نیما گوشی را گرفت. سلام، مامان؟ سلام، نیما جان. چی شده؟ خاله ات چند بار زنگ زده. می گه منوچهر باهات کار داره. زود بیا خونه. می خواد باهات حرف بزنه. این جا رو چه کار کنم؟ به آقای ناظم گفته ام. اجازه ات رو گرفته ام. نیما برگشت و به ناظم نگاه کرد. ناظم به ساعتش نگاه کرد. باشه. کی زنگ می زنه؟ نمی دونم. فکر کنم کار مهمی داره. باشه. نیما گوشی را روی دستگاه گذاشت. ناظم گفت: خوش خوشانت نشه یه وقت؟ فقط همین یه باره. روز دوشنبه یادت نره. به مادرتون بگین ها. چشم. نیما زود از دفتر بیرون زد. به کلاس رفت. کیفش را برداشت و از دبیرستان بیرون آمد. در راه خانه، وقتی توی اتوبوس نشست، همه اش فکر می کرد که چه شده؟ فکر می کرد که حالا منوچهر همه چیز را به مادر گفته. حتماً مادر هم برای پدر گفته. قلبش تند تند می زد. فکر کرد اگر چیزی گفتند، به آن ها چه باید بگوید؟ می گویم اول منوچهر قهر کرد. دعوای مان نشد. اصلاً من کاری نداشتم. کتاب را هدیه گرفته بودم. این دعوای ما ربطی به شما و خاله ندارد. تا وقتی به خانه رسید، هزار ها فکر کرد. مدام به این فکر می کرد که نباید آن کار را انجام می داد. وقتی وارد هال شد، همه جا ساکت بود. از مادر هم خبری نبود. آهسته مادرش را صدا زد: مامان! مادر از اتاقش بیرون آمد. مادرش ویراستار یک انتشاراتی بود. هر روز در خانه می نشست پشت کامپیوترش و خط به خط می خواند و علامت می زد. کامپیوتر مادر روشن بود هنوز. مادر گفت: چیزی خورده ای؟ نه. برو از یخچال چیزی بردار بخور. چی گفت؟ کار واجبی باهات داشت. خاله؟ نه، منوچهر. نگفت کی زنگ بزنم؟ خودش زنگ می زنه. با عجله به آشپزخانه رفت. غذا را از یخچال بیرون آورد. از وقتی به یاد داشت، مادر همیشه غذا ها را آماده می کرد و می گذاشت توی یخچال. نمی دانست با این همه کار کی وقت می کند این همه غذا بپزد. بیشترش هم غذای سرد بود. غذا را بیرون آورد و روی میز گذاشت. به تلفن چشم دوخت. مدام لقمه ای می گرفت و توی دهانش می گذاست و باز به تلفن نگاه می کرد. مادر از اتاقش بیرون آمد. گفت: تو و منوچهر قول و قراری داشتین؟ نیما نمی دانست چه بگوید. همین طور گفت: آره، چی گفت؟ چیزی نگفت با خاله حرف زدم. خاله چی گفت؟ گفت تو و منوچهر قرار گذاشتین. حالا چی هست؟ بعداً می گم. قراره از همه قایم کنین؟ کار بدی که نیست؟ چیزی که به سرتون نزده؟ نه، مامان. بعداً بهت می گم. نیما خودش هم نمی دانست منوچهر به مادرش چه گفته. تلفن زنگ زد. نیما با عجله گوشی را برداشت. پدر بود. گفت کمی دیر می آید. نیما تا غروب توی اتاقش روی تخت دراز کشید و منتظر بود که تلفن زنگ بزند. خبری نبود. حالا فکر می کرد که منوچهر هنوز از دستش ناراخت است. فکر کرد حتماٍ خواسته دستش بیاندازد، مسخره اش کند، حتماٍ می خواهد تلافی کند. کامپیوترش روشن بود. نشست پشت کامپیوتر و ایمیلش را باز کرد. هیچ ایمیلی از منوچهر نبود. حالا دیگر مطمئن بود که منوچهر خواسته تلافی کند. صفحه ای باز کرد و برایش نوشت: منوچهر جان، می دانم هنوز از دست من ناراحتی. مهم نیست. حتماً تقصیر من بوده. می دانم داستان را دوست داری، پس حیفم می آید نیمه تمام بگذارمش. هنوز منتظر تلفنت هستم. بی معرفت، تو جواب ایمیل هایم را بده، تلفن کردن پیشکشت. بعد بقیه ی داستان سیاوش را تایپ کرد: ... سیاوش انگار یک باره زبانش از یک لکنت طولانی باز شده باشد، گفت: من کسی نیستم که دین و شرفم را به باد بدهم. از مردانگی به دور است که به پدرم خیانت کنم. تو شاهبانوی این شبستانی. چطور راضی به این گناه می شوی؟ من نمی گذارم.

قصه های دیروز به زبان امروز 8 قصه های شب یلدا برگرفته از شاهنامه ی فردوسی به روایت: فارس باقری انتشارات: ویدا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خداحافظی نکن و میعاد در سبزه زار" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل