loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خانه ی افعی - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب خانه ی افعی اثر بی دیون پورت و ترجمه ی شهره نورصالحی از نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

این اثر رمانی تخیلی و جذاب ویژه ی نوجوانان است و داستان زندگی دختر نوجوانی به نام "آنی" را بیان می کند. او و برادر بزرگترش "تام" پس از مرگ والدینشان زندگی سختی را می گذارنند. آنی در کنار خاله و فرزندانش به سر میبرد و زندگی خوبی ندارد و تام در کاخ هکسر که متعلق به بانو "اوژنیا هکسر" می باشد به باغبانی مشغول است. خانم هکسر و اجدادش سرگذشت عجیبی داشتند و از نظر مردم آنها دیوانه بودند. زمانی که بانو اوژنیا کودک خردسالی بود گاهی در حالت بیداری تصاویری را می دید و خود را در دنیای دیگری پیدا می کرد. زمانی که او این اتفاقات را به اطلاع پدرش رساند همه فکر کردند او جنون زده شده است. پس از سال ها زن جادوگری به اوژینا می گوید؛ فقط دختری که ظاهر پسرانه دارد می تواند به او کمک کند و راز تصاویری که او در کودکی می دیده است را کشف کند. روزی بانو اوژنیا با باغبانش تام درباره ی خانواده اش صحبت می کند و متوجه می شود که او خواهری به نام آنی دارد که ظاهر عجیبی دارد و همیشه همانند پسرها لباس می پوشد. خانم هکسر تصور می کند آنی همان دختری است که می تواند به او کمک کند و از تام می خواهد او را به کاخ بیاورد. زمانی که آنی وارد کاخ می شود محیط آن جا را غیر طبیعی می یابد چرا که آنجا پر از نقش و نگاره هایی از مارها است. آنی صداهای عجیبی را در سر خود می شنود و زمانی که نقش مارها را لمس می کند به زمان و دنیای دیگری می رود و متوجه می شود زمانی در محل کاخ هکسر بیمارستانی وجود داشته که از بیماران جذامی در آن جا نگه داری می کردند. خانم هکسر از آنی می خواهد تا کتابچه ای که در آن بیمارستان نگه داری می شود و درمان تمام بیماری ها در آن ثبت شده است با خود بیاورد اما ... .

 


برشی از متن کتاب


فصل 4 یک لحظه فقط تاریکی محض بود و بعد سرگیجه، مثل سرگیجه ی آن وقت هایی که خیلی کوچک بودم و تام از زمین بلندم می کرد و تو هوا می چرخاند. چشم هایم را باز کردم و راهروی سنگی سردی را که روز اول دیده بودم، شناختم. انگشت هایم دیگر روی سفال های بخاری نبودند، حالا سنگ زبری زیر دستم بود. نور آنجا هم کم بود، اما می توانستم پله های جلو رویم را که به یک طاقی گنبدی می رسیدند، ببینم. به طرف پله ها راه افتادم. صدای قدم های سبکی را شنیدم که به طرفم می آمدند و سریع خودم را کشیدم کنار آن طاقی. سایه ی مردی به طرفم می آمد. تو تاریکی با دقت نگاهش کردم تا بفهمم چرا هیکلش به نظرم ایرادی دارد؟ قدش برای یک مرد خیلی کوتاه بود و دور گردنش چیزی قلنبه شده بود، مثل یک روسری که چند دور روی هم پیچیده شده، یا شنلی که جمع شده باشد. آنجا به اندازه ی کافی روشن نبود که درست ببینم. چند قدم عقب تر از مرد، همان دختری که دفعه ی قبل دیده بودم، با یک بشقاب و یک کوزه به دست، با قدم های تند راه می رفت. مرا دید و چشم هایش گشاد شدند. سرش را برایم تکان داد و همان لحظه ه ردو زیر طاقی گم شدند. از پشت نگاهشان کردم و می توانستم قسم بخورم چیزی که دور گردن مرد است، خود به خود حرکت می کند. آن منظره مرا از جا پراند، اما فکر کردم حتما بازی نور است. چند دقیقه به دیوار سنگی چسبیدم و به مغزم فشار آوردم که بفهمم چه اتفاقی افتاده. فکر کردم شاید تو یکی از سردابه های زیر کاخ سقوط کرده ام. اما مگر می شد دوبار آن اتفاق افتاده باشد، آن هم در جاهای مختلف خانه؟ جوابی پیدا نکردم و مغزم خسته شد. کمی که گذشت، دختر سرش را از طاقی بیرون آورد، کاری که امیدوار بودم بکند. بازهم با کلمات نامفهوم با من حرف زد. کلمه هایش مثل زبان خودم بودند، اما طور دیگری گفته می شدند و فهمیدنشان سخت بود. سرم را تکان تکان دادم. یک لحظه به نظر عصبانی آمد و بعد بهم اشاره کرد دنبالش بروم. با عجله تو راهروی باریک راه افتادیم و من درس پشت سرش راه می رفتم. دختر به دو راهروی دیگر هم پیچید که هر دو به تاریکی اولی بودند. هر چند دقیقه یک بار، صداهایی می شنیدم و کی دو بار صدای گریه به گوشم می خورد، اما ظاهرا صداها او را ناراحت نمی کرد. موجود لاغر و ریزه ای بود، اما به تندی و فرزی موش حرکت می کرد. با خودم فکر کردم چطور راه برگشتن را پیدا کنم؟ دختر پارچه ی کلفت و سنگینی را از جلو یک درگاه کنار زد و من دنبالش به اتاقی شبیه سلول زندان پا گذاشتم. شمع چاقی در یک شیشه ی دهن گشاد می سوخت. دور و برم را نگاه کردم. حصیری روی زمین بودکه ظاهرا زیراندازی برای خوابیدن بود. دیورا سنگی اتاق طاقچه ای داشت و چیزهایی روی طاقچه بود - یک کوزه، یک شمع دیگر، یک بقچه پر از پارچه. دختر دوباره به حرف افتاد، اما این دفعه شمرده تر حرف می زد. باید خیلی به مغزم فشار می آوردم تا حرف هایش را بفهمم. چند دقیقه که گذشت، زبانش کم کم تو گوش هایم فرم گرفت، مثل وقتی که کسی آهنگی را چندین بار برایت بزند تا ریتمش را یاد بگیری. ...    

نویسنده: بی دیون پورت مترجم: شهره نور صالحی انتشارات: پیدایش


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خانه ی افعی - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل