loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب خاما - یوسف علیخانی

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب خاما نوشته یوسف علیخانی توسط نشر آموت به چاپ رسیده است.

"خاما" رمانی خواندنی از سرگذشت زندگی مردمان کرد و هم چنین حکایتی عاشقانه و زیبا است که ماجراهای آن در سال های 1310 تا 1350 در حال وقوع می باشد. شخصیت اصلی داستان که راوی آن نیز هست، پسری به نام "خلیل" می باشد که به نقل قصه ی خویش، می پردازد. در واقع حکایت حاضر، از جایی آغاز می گردد که او در سن دوازده سالگی و در بحبوحه ی آشوب و جنبش های مردمی کرد علیه ترک های ترکیه و حاشیه ی آرارات قرار دارد. وی، عاشق و دل باخته ی "خاما"، دختر شجاع و زیبای سرزمین خود است و سرسختانه به او عشق می ورزد. اما دست روزگار و وقایع پیش آمده سرنوشت دیگری را برای او و خاما رقم زده و آن ها را با درد و دل تنگی در غربت دچار می کند. خلیل در طی داستان، به اجبار همراه با خانواده اش از دیار خود رخت بر بسته و به غربتی ناتمام رهسپار می گردد؛ غربتی که نه تنها او را از سرزمین پدری اش بلکه از عشق ماندگار و همیشگی اش جدا کرده و دردی وصف ناپذیر را به جانش می اندازد. نویسنده با به کارگیری از عبارات و گویش های محلی کردی، رابطه ی تنگاتنگی با مخاطب برقرار کرده و او را با دنیای شخصیت های داستان آشنا نموده و با خویش همراه می کند.


برشی از متن کتاب


نی زارها قد کشیده بودند و دیگر نمی شد دریاچه ی سفید و مقدس را دید. اسب ها و گاوها در سبزی بین دریاچه و نی زارها، به عشق بازی مشغول بودند. پرنده ها چنان بال می زدند بین نی زارها و سبزی و دریاچه، که گویی از هزار سال قبل، مالک اینجا بوده اند و بال خواهند زد تا هزاران سالِ بعد. پرنده های مهاجر هم گاهی گله ای می آمدند و مدتی بودند و بعد یک روز که بیدار می شدی، می دیدی، از گله شان خبری نیست و رفته اند به جایی دیگر. گوسفندها را می بردیم بیرون روستای مان؛ آغگل. دم غروب بود و خورشید، خونی تر از هر روز از کوه های جنوب روستا افتاده بود توی نی زارها و دریاچه. هرکسی به کاری بود. باب ام مرا فرستاده بود بیایم خانه تا نان و قند و چایی ببرم برای شان؛ برای او و خواهر و برادرهایم. تا رسیدم نزدیک خانه های سنگی، دایه را دیدم که نشسته کنار زن های همسایه. مردیسی، خواهر شیرخواره ام چیله را بسته بود به کول اش و داشت راه می رفت. دایه داد زد: «خلیل! مرغ و خروس ها ره جا بده مرغدانی که شب کورند.» آمدم جاجا کنم که دیدمش؛ خاما را. خروسی، شلنگ تخته می انداخت و پریده بود روی ایوان سنگی و پایین نمی آمد. سنگ برداشتم بزنم تا بپرد و بیاید پایین. دایه از حیاط خانه داد زد «چی بکنی خلیل؟ هزار بار تو را نگفتم تا مرغ ها را جا ندادی، خروس، پایین نیایه.» مرغ ها را اول جا دادم. آخرین مرغ که رفت توی مرغدانی، خروس از ایوان پرید و آمد و رفت توی جا. سگ سفیدم، با خودش دم دم بازی می کرد. نگاهش کردم؛ خاما را. هیچ وقت این طور سرخوش ندیده بودمش. از اول حواس ام پی اش بود. داشت نگاهم می کرد تا مرغ و خروس ها را جا بدهم توی جای شان. همیشه فراری بود انگار. خواستم زودتر مرغ و خروس ها را جا بدهم و سیر نگاهش بکنم. نشست روی تخته سنگی. رفتم نزدیک تر. قلبم تندتند می زد. پرنده ای توی دلم صدا می کرد که بروم جلوتر. بروم و باهاش حرف بزنم. بروم و باهاش پرواز بگیرم. بروم و با هم آشیانه بسازیم. حس کردم همه دارند نگاه مان می کنند؛ سنگ ها و خانه ها و آدم ها و نی زارها و دریاچه و آغگل. خاما، تلخ خندید. به اطراف نگاه کردم. آغگل رفته بود توی تاریکی و کسی ما را نمی پایید. نزدیک تر رفتم. ـ سلام. وراندازم کرد. ـ اینجا نشستی؟ بلند شد. به خودم گفتم «عجب چیزی گفتما!» دامنش را تکاند از خاک و پشت کرد به من. ـ کجا می ری؟ برگشت نگاه تندی کرد به منِ پسربچه ی ده دوازده ساله. پرسید: ـ از شما کی می رود؟ سرم داغ شده بود. شک کردم او گفته باشد «از شما کی می رود؟» منگ، نگاهش کردم. خاما، طوطی وار تکرار کرد «از شما کی می رود؟» ـ با منی؟ کی؟ کجا؟ ـ این همه آدم رفتند. از شماها هم بروند؟ ـ کجا رفتند؟ ـ آتش شان رسیده پشت همین کوه که غروب، سرخی گلوله شان را نشان مان داد. نمی دانستم چی می گوید. صبح کله سحر، دایه بیدارم می کرد و با سگ ام می دویدم سمت کوهستان. آغگل، کنار دریاچه در دشت نشسته بود. تا برسم، باب و برادرهایم، گوسفندها را هی کرده بودند. از چه حرف می زد؟ ـ کرد، کرد است؛ چه این ور مرز و چه آن طرف.

نویسنده: یوسف علیخانی انتشارات: آموت


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب خاما - یوسف علیخانی" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل