loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب حکایت های هزار و یک شب - اندیشه کهن

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب حکایت های هزار و یک شب به نگارش حمیدرضا بیات توسط انتشارات کهن به چاپ رسیده است.

کتاب هزار و یک شب ده حکایت پند آموز و سرگرم کننده را با نثری روان و ساده برای نوجوانان روایت می کند. سه حکایت اول به این گونه است که یکی پس از دیگری از دل هم بیرون می آیند. در واقع پایان هر حکایت، راوی داستان مخاطب را برای شنیدن حکایت بعدی به دنبال خود می کشد. حکایت اول با عنوان صیاد، داستان ماهیگیری فقیر را به تصویر می کشد که هر روز با هزار امید و آرزو تورش را در دریا می اندازد تا صیدی نصیبش شود. یکی از همین روزها تور ماهیگیر به قدری سنگین می شود که او قادر به بیرون کشیدنش نیست. بنابراین سر تور را در ساحل بسته و خودش به زیر آب می رود. بعد از کلی زحمت تور را بیرون می آورد و خری مرده را درون آن می یابد. ماهیگیر باز هم ناامید نشده و تورش را به دریا می اندازد. باز هم تور بسیار سنگین شده و صید صیاد چیزی نیست جز چند تکه ظروف سفالی شکسته. برای آخرین بار ماهیگیر خمره ی سر به مهری را صید می کند . او خوشحال از این موضوع در خمره را باز می کند اما دیوی بزرگ از درون آن بیرون می آید. دیو ماجرای زندانی شدنش در خمره را برای صیاد تعریف کرده و سپس قصد جان صیاد را می کند. مرد هر چه به دیو اصرارمی کند که از کشتن او منصرف شود فایده ای ندارد تا این که با ترفندی جالب موفق می شود دیو را دوباره در کوزه زندانی کند. صیاد به دیو درون کوزه می گوید حکایت من و تو حکایت "ملک یونان و حکیم رویان" است. و شروع به تعریف کردن حکایت برای دیو می کند به این ترتیب داستان بعدی شکل می گیرد. هفت حکایت دیگر هر کدام داستان تازه ای را روایت می کنند. مخاطب بعد از خواندن حکایت های این کتاب نکته های پند آموز بسیاری را از جمله حل مشکلات با کمک عقل و درایت، امید و پشتکار در انجام کارها و ... را می آموزد.


فهرست


حکایت صیاد حکایت حکیم رویان و ملک یونان حکایت ملک سندباد حکایت وزیر و پسر پادشاه حکایت شمس الدین و نورالدین حکایت حاکم و کودک حکایت اسب آبنوس حکایت علی مصری حکایت بخشش سگ حکایت جوذر

برشی از متن کتاب


سال ها پیش در سرزمین مصر پادشاهی خداشناس و با عدل و داد که وزیرش فاضلی دانشمند بود و آن وزیر دو پسر جوان داشت. پسر بزرگتر شمس الدین و پسر کوچک تر نورالدین نام داشت. هنگامی که وزیر از دنیا رفت پادشاه بسیار اندوهگین گشت و پسران وزیر را به حضور طلبید و به هر کدام خلعتی شایسته داد و به آن ها گفت: شما نیز همچون پدرتان برای من عزیز و گرامی هستید، از این رو قصد دارم هر دوی شما را به عنوان وزیر خود برگزینم. پسران وزیر خرسند شدند و زمین را بوسیدند. از آن پس هفته ای یک بار یکی از آن دو برادر بر مسند وزارت می نشست. هرگاه پادشاه به سفر می رفت یکی از آن دو را همراه خود می برد. یکی از شب ها که در بامدادش قرار بود شمس الدین با پادشاه به سفر برود، نزد برادرش نورالدین رفت و به او گفت: دلم می خواهد ازدواج هر دوی ما در یک شب باشد و اگر خدا بخواهد همسرانمان با هم باردار شوند و زن تو پسری زاید و زن من دختری بزاید، هنگامی که فرزندانمان بزرگ شدند، من دخترم را به همسری پسر تو درآورم. نورالدین گفت: می خواهی مهریه دخترت چقدر باشد؟ شمس الدین گفت: سه هزار سکه زر و سه باغ و سه مزرعه. نورالدین گفت: تو باید دخترت را بدون گرفتن مهریه به همسری پسر من دراوری،، من چنین مهریه ای به تو پرداخت نخواهم کرد، زیرا من و تو در مقام وزارت هستیم و هر دو ما در یک جایگاه و مرتبه ایم و پسر من نسبت به دختر تو برتری دارد، چرا که نام نیک پدران را پسران زنده نگه می دارند، یقینا تو قصد نداری که دخترت را به پسر من بدهی واگرنه چنین مهریه ای نمی خواستی، زیرا پیشینیان گفته اند: اگر نمی خواهی با کسی معامله کنی روی مال خود قیمتی گران بگذار. شمس الدین با عصبانیت گفت: تو خیلی نادان و کم خرد هستی که پسر حود را از دختر من سر تر می دانی! حالا که این سخنان را گفتی هرگز دخترم را به پسر تو نمی دهم، حتی اگر خروارها در و گوهر مهرش نمایی، حیف که این سفر را در پیش دارم ، واگرنه می دانستم جواب این گستاخی ات را چگونه بدهم و با تو چه کنم، با این حال هنگامی که بازگردم تلافی این سخنان بیهوده را خواهم کرد! نورالدین با شنیدن این سخنان خشم سر تا سر وجودش را فراگرفت، اما حفظ ظاهر کرد و هیچ نگفت. شمس الدین نیز با ناراحتی برخاست و رفت. صبح روز بعد به همراه پادشاه راهی سفر گشت. همان موقع نورالدین خورجین اسبش را پر از زر و گوهر کرد و در حالی که هنوز از حرف های برادرش رنجور بود سوار اسب شد و رو به سربازان کرد و گفت: نمی خواهم کسی مرا همراهی نماید، قصد آن دارم که برای گردش به بیرون از شهر بروم. بعد هم دهانه ی اسب را محکم کشید و تاخت. تا این که به شهر قدس رسید. در ان جا از اسب پایین آمد و کمی غذا خورد و شب را در آن جا ماند. صبح روز بعد دوباره به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر حلب رسید.    

نگارش: حمیدرضا بیات انتشارات: اندیشه کهن  


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب حکایت های هزار و یک شب - اندیشه کهن" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل