loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب جمشید (قصه های شاهنامه 10)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب جمشید 

این کتاب جلد دهم از مجموعه ای با عنوان " قصه های شاهنامه " می باشد. داستان ها و افسانه های کهن ایران زمین همچون طلای نابی است، که باید توسط جواهرسازی ماهر ساخته شود تا درخشش آن چشم هر مشتاقی را به خود جذب کند. از افسانه سرایی می توان به عنوان یک ابزار تربیتی استفاده کرد و به طور غیرمستقیم پندها و نکات لازم را با مطالعه ی داستان های این افسانه ها آموخت. شما با مطالعه ی افسانه ها با نیکوکاران پبروزمند و اشرار شکست خورده روبه رو می شوید. با مطالعه ی این داستان های افسانه ای صبوری، دلاوری، شجاعت، صداقت و محبت را با تمام وجود لمس می کنیم و نتیجه ی پیروزی خوبی ها بر بدی ها را در پایان کار می بینیم. " تهمورث " پدر " جمشید " تصمیم گرفته است تا به نبرد با دیوها برود. " شهرسپ " وزیر تهمورث بسیار نگران بود، او می دانست که در دل کوه غارهای بزرگی وجود دارند که در آن جا دیوهای بسیاری هستند که هنوز وجود خود را ابراز نکرده اند. همه ی نگرانی ها از این بابت بود که اگر تهمورث تصمیم بر انجام کاری بگیرد، هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند نظر او را تغییر بدهد. شب که شد شهرسپ با جمشید صحبت می کند و به او می گوید که چه خطر بزرگی جان پادشاه و مردم را تهدید می کند. جمشید همان شب سوار بر اسب شده و به سمت کوهی که دیوها در آن جا هستند می تازد. هنوز مسیر زیادی را نرفته بود که یک سوار بر سر راه او قرار می گیرد. این سوار کسی جز " شهرناز " خواهر جمشید نبود. او می خواست در انجام این کار به برادر خود کمک کند پس با او همراه می شود. آن ها نقشه ای در سر داشتند تا مانع شکست خوردن پدر و سپاهیانش در جنگ علیه دیوها بشوند...

 

 

برشی از متن کتاب


دودی سفید چون مه همه جا را فرا گرفته است. می گویم: کاش زودتر پیدای شان می شد. پس این دیوهای زشت خو کجا گریخته اند؟ نعره ای می شنوم. یکی از مردان، نامی را بلند فریاد می زند: روزبه! روزبه! مشعل را دورتر می برم. پشت سرم چهره ای رنگ پریده را می بینم که در نور آتش می لرزد: هیچ کدام جنبشی نمی کنند. همه سنگ شده اند. پاهایم سنگین می شوند و چشم هایم می سوزند. صدایم را به سختی می شنوم: نمی توانیم بایستیم. باید برویم. چاره ای نیست. شانه های شهرناز می لرزد. نمی دانم از سرماست یا خشم یا...! انگار اندیشه ام را می خواند. زیر لب می گوید: نه، نمی ترسم. نمی گذارم دیوها مرا بترسانند و شکستم دهند که می دانم آن که بترسد، سنگ خواهد شد. این شگرد دیوهاست. در دل به دلیری اش آفرین می گویم. به دو راهی می رسیم به پشت سر می نگرم. تنها من و شهرناز مانده ایم. همراهان مان همه سنگ شده اند. کنار هم می ایستیم. می پرسم: از کدام راه برویم؟ راست یا چپ؟ شهرناز به شوخی می گوید: از کجا بدانم؟ باید از دیوها بپرسی، نه من! آوایی چون موج دریایی توفانی که به صخره بکوبد در گوشم می پیچد: نیازی به پرسش نیست. نیازی به رفتن نیست. همین جا بنشین. هر چه می خواهی بپرس. نوری سبز رنگ زیر پاهای مان می خزد و تا شانه های مان بالا می آید. پس چون ماری دور گردن های مان چنبره می زند. راه گلویم بند می آید. به سرفه می افتم. بریده بریده می گویم: فرمانروای تان کیست؟ سخنی دارم. پیامی آورده ام. شهرناز با دو دست گلویش را چنگ می زد و پیشانی بر زمین می گذارد. ترس را پس می رانم و فریاد می زنم: پاسخم را بدهید؛ اگر نه نابود خواهید شد...

 



ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب جمشید (قصه های شاهنامه 10)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل