loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب تقریبا - پرتقال

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب تقریباً نوشته ی لیزا گراف و ترجمه ی مرضیه ورشوساز توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.

این کتاب داستان زندگی روزمره ی پسری شاد و باهوش، به اسم ” اَلبی شفهارز ” را تعریف می کند. اَلبی تقریباً ده ساله است و کمی با بچه های سن و سالش فرق می کند. او پسری خاص و دو رگه است. یعنی مادرش آسیایی و پدرش اهل سوئیس بوده. بعضی از کار هایی که انجام می دهد برای خودش خیلی مهم و از نظر بقیه اهمیت ندارد. مثلاً توی مدرسه به دوستانش مداد هایش را قرض می دهد و حتی می تواند بهتر از صمیمی ترین دوستش ” ارلان ” بادکنک های پر از آب را گره بزند. اما هیچ کدام از کار های او برای بقیه مهم نیست و به تازگی هم ایمیل هایی از طرفه مدرسه اش برای مامان و بابا ارسال می شود که مدیران و معلم های مدرسه می خواند تا او را اخراج کنند. اما اَلبی هیچ وقت دلیل این کارشان را نفهمید. او فقط کمی در شمردن اعداد کُند بود. فقط چند دقیقه. کمی هم در جمع کردن کتاب هایش در کتابخانه. اما بنظرش این ها دلیل اخراجش از مدرسه نبودند و در نهایت بابا و مامان تصمیم گرفتند او را به مدرسه ی جدیدی در محل زندگی شان یعنی نیوورک بفرستند. ارلان بهترین دوست البی و تنها دوستی بود که از شش سالگی ال

تامین محتوا: تحریریه فروشگاه اینترنتی کتابانهبی با او دوست شده بود. ارلان سه خواهر سه قلو داشت و خودشم هم یک قل از دو برادر سه قلوی دیگرش به حساب می آمد. بخاطر همین هم آن ها خیلی معروف شده بودند و در یکی از مستند های تلوزیونی بازی می کردند که اصلاً باب میل ارلان نبود. خواهران ارلان البی را از مدرسه جدید می ترساند و دوست پیدا کردن در مدرسه جدید آن هم وقت ناهار خوری را سخت ترین کار ممکن می دانستند. اما با تمام دلهره هایی که آن ها ایجاد کرده بودند، البی روز اول توانستد با یکی از دختر هایی که لکنت زبان داشت و کسی با او دوست نمی شد، دوست شود. معلم ریاضی هم او را در انجمن ریاضی ثبت نام کرد. در حالی که رو به رو شدن با ریاضی برای البی سخت ترن کار دنیا بود مجبور شد تا قبول کند. از طرف دیگر هم مامان البی فکر می کند باید برای البی پرستار خانگی بگیرد تا از او مراقبت کند. البی از کودکی پرستار های دیگری هم داشت اما هیچ کدامشان ماندگار نبودند و کم کم از کارشان استفاء می دادند. اما به نظر می رسید که پرستار جدید کمی متفاوت تر بود و با اینکه البی دوست نداشت دیگر پرستار داشته باشد، پرستارش سعی کرد با او دوست شود و قول بدهد فقط مثل یک دوست با او رفتار کند و به تکالیف مدرسه اش رسیدگی کند یا با هم به پارک و موزه بروند. اما ماجرا به همین سادگی و شیرینی پیش نمی رفت و چیز هایی هم بود که البی را آزار می داد. مثل حرف های بابا بزرگ که البی را پسری بی ارزش می دانست و البی باید با این موضوع کنار می آمد و یا این موضوع را از بین می برد برای همین هم با پرستارش تصمیم گرفتند تا...

 


برشی از متن کتاب


داشتم از انجمن ریاضی می رفتم بیرون که آقای کلیفتون جلویم را گرفت: البی، ممکنه یه لحظه صبر کنی؟ می خوام یه چیزی ازت بپرسم. پس منتظر شدم. آقای کلیفتون صبر کرد در کلاس پشت سر آخرین دانش آموز بسته شود. بعد پرسید: همه چی خوبه؟ سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم. چند روزه گرفته ای. اخم کردم. پرسید: چیزی هست که بخوای درباره ش حرف بزنی؟ شانه بالا انداختم. فکر کردم آقای کلیفتون دست از سرم بر می دارد، اما همین طور منتظر ماند. انگار انتظار داشت من بالاخره حرفی برنم. حتی زنگ هم خورد، اما باز هم منتظر ماند. فکر کردم شاید بهتر باشد یک چیزی بگویم. گفتم: یه بچه ای هست که همه ش مسخره م می کنه. مثلاً بهم می گه خنگول. چیزای این طوری. تنها دلیل ناراحتی ام این نبود، اما یکی از دلایل بود. فکر کردم بهترین گزینه برای گفتن به آقای کلیفتون همین است. معلم ها همیشه دوست دارند برای حل مشکل های این طوری به آدم کمک کنند. آقای کلیفتون قبل از اینکه حرفی بزند، مدتی سرش را تکان داد. بالاخره گفت: بذار یه چیزی ازت بپرسم البی. اگه این بچه بهت بگه تختخواب پُر از پَرِ سه پا، ناراحت می شی؟ نمی خواستم بخندم ولی خنده ام گرفت. حتی کمی از آب دماغم هم زد بیرون. صورتم را با آستینم پاک کردم و گفتم: نه! آقای کلیفتون بدون اینکه سرش را برگرداند، از پشت سرش بهم یک دستمال کاغذی داد. پرسید: چرا نه؟ چرا ناراحتت نمی کنه؟ چون من یه تختخواب پُرِ... آقای کلیفتون کمک کرد جمله ام را تمام کنم: تختخواب پُر از پَر سه پا. آره. فین کردم: از اونا نیستم. سرش را تکان داد. انگار حرف خیلی منطقی ای زده بودم. بعد گفت: پس چرا وقتی یه نفر بهت می گه خنگول ناراحت می شی؟ دیگر فین نکردم. آقای کلیفتون گفت: ببین... چند دانش آموز پشت در منتظر بودند که برای انجمن ریاضی بعدی بیایند توی کلاس. از شیشه ی وسط در می دیدمشان، اما آقای کلیفنون دستش را گرفت بالا که بهشان بگوید صبر کنند: من نمی گم که بعضی بچه ها بدجنس نیستن. بعضی وقت ها آدم ها حرفایی می زنن که واقعاً وحشتناکه. سرم را انداختم پایین و به دستمال کاغذی ام نگاه کردم. ولی تو می دونی کی هستی البی. تو می دونی ارزشت چقدره. حداقل من امیدوارم که بدونی. دستمال کاغذی را تا کردم. بعد دوباره تا کردم. بعد سه باره تا کردم. و تویی که تصمیم می گیری چه کلمه هایی اذیتت کنن. اگه نظر منو بخوای خنگول نباید حتی یه ذره هم فکرتو مشغول کنه. وقتی دیگر نتوانستم دستمال را تا کنم، شروع کردم به باز کردن تا ها. متوجه حرفام شدی البی؟ سرم را بالا و پایین کردم. پرسیدم: حالا می شه برم کلاس؟ در راه کلاس به حرف آقای کلیفتون فکر کردم. مطمئن نبودم درست گفته باشد ( اینکه من تصمیم می گیرم چه حرف هایی اذیتم کنند )؛ چون هر کار می کردی، بعضی کلمه ها درد داشتند. اما خودم را وادار کردم بهش فکر کنم، چون آقای کلیفتون عاقل بود. پس حرفی که می زد، ارزش فکر کردن را داشت. خنگول. توی راهرو راه می رفتم و با خودم فکر می کردم.

(برنده ی 1جایزه) - (نامزد 3 جایزه) نویسنده: لیزا گراف مترجم: مرضیه ورشوساز انتشارات: پرتقال


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب تقریبا - پرتقال" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل