loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب تانتانا خوب می داند چگونه می شود از شر یک کله پوک زبان نفهم راحت شد

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب تانتانا خوب می داند چگونه می شود از شر یک کله پوک زبان نفهم راحت شد از مجموعه ی ماجراهای تانتانا نوشته ی سولماز خواجه وند توسط انتشارات فنی ایران به چاپ رسیده است.

داخل یک جنگل بزرگ، که پُر از درختای بلند می باشد؛ شهر کوچکی به نام "چلچله ی آسمانی" وجود دارد که "تانتانا" در آن جا زندگی می کند. ساکنان این شهر ظاهر عجیبی دارند، بلندی قدشان تنها به اندازه ی یک خربزه می باشد، چشمانی درشت، دماغ کوفته ای و موهایی به رنگ های صورتی، نارنجی، بنفش و فرفری که مانند تارهای درهم تنیده، به هم پیچ و تاب خورده اند. همه ساله با شروع فصل بهار، سبز شدن زمین و ذوب شدن یخ روی رودخانه، در این شهر مراسمی با عنوان "ماهیتابه تُرش" برگزار می شود. در این روز، تمام ساکنان از کوچک و بزرگ تا پیر و جوان گرفته، صبح خیلی زود، ماهیتابه ای که داخلش چند لیموتُرش می باشد را روی سرشان می گذارند، قلاب های ماهی گیری خود را برمی دارند و به طرف رودخانه راه می افتند تا به صید ماهی بپردازند. اما امسال در اجرای این مراسم یک مشکل بزرگ به وجود آمده؛ چون یک نفر تعداد زیادی لوله های باریک را داخل آب قرار داده و رودخانه را خشک کرده است. تانتانا با عجله به سمت سمساری آقای "پامچا" می رود تا شاید بتواند با کمک او این مشکل را حل کند. زمانی که آنها به آن جا می رسند، مرد بلند قامت و لاغری را به نام "آقای هَپو" می بینند که تمام این دردسرها زیر سرِ اوست. زیرا ادعا می کند پول رودخانه را پرداخته و آن را خریده، این لوله ها را هم او در آن جا قرار داده است تا تمام آب به سمت باغش، فواره ها و استخرش برود و ظاهر زیبایی به آن جا بدهد. تانتانا و آقای پامچا از او خواهش می کنند به جای هدر دادن این همه آب، به آنها کمک کند تا دوباره رودخانه پُر شود و لوله ها را از آن خارج کند. اما آقای هَپو اصلا گوشش به این حرف ها بدهکار نیست بنابراین تانتانا یک نقشه زیرکانه می کشد تا خود این مشکل را حل کند. تانتانا خوب می داند چگونه می شود از شر یک کله پوک زبان نفهم راحت شد جلد دوم از مجموعه ی ماجراهای تانتانا می باشد که در چند جلد از جمله آن روز صبح که از آسمان گوسفند می بارید، تانتانا و غول کتاب جادو، تانتانا و کلاه ترترو، تانتانا و کارخانه ی راه و جاده سازی و.. با هدف اهمیت حفاظت از میط زیست، برای کودکان تهیه و چاپ شده است. زبان ساده، صفحات مصور با رنگ آمیزی شاد از جذابیت های این مجموعه برای کودکان می باشد.

 


برشی از متن کتاب


آن دور دورها در دامنه ی تپه ای خپل و کوتاه، جنگلی بود پر از درخت های چاق و کهن که هزاران سال آن جا بودند. در دل درخت ها کوتوله ها زندگی می کردند. کوتوله هایی که قدشان بلندتر از یک خربزه ی رسیده نبود. با چشم های درشت و دماغ کوفته ای، با موهایی صورتی و بنفش و نارنجی و خال خالی که مثل بستنی قیفی بالای سرشان پیچ خورده و بالا رفته بود. اسم این شهر چلچله ی آسمانی بود. تانتانا، توی این شهر زندگی می کرد، توی یکی از همین درخت ها، کنار خانه ی درختی آقای پامچا. آقای پامچا پایین خانه ی درختی اش یک سمساری خاک گرفته داشت که تا خرخره پُر بود از خرت و پرت های عجیب و غریب. اولین روزهای فصل بهار، وقتی سبزه ها از کنار رود بیرون می آیند و سگ های آبی روی آب سد می بندند، همان وقت که رودخانه پُر می شود از ماهی، درست روز هفدهم بهار، در شهر چلچله روز ماهیتابه ی تُرش بود. برای عمین، همه ی مردم شهر شب را گوش به زنگ خوابیدند. اول صبح، وقتی ساعت شماطه دار گفت: دیلی دینگ، دیلی دینگ... همه ی ساکنان شهر چلچله با ماهیتابه و لیموتُرش و قلاب ماهی گیری دویدند طرف رودخانه، اما نه از سبزه ها خبری بود، نه از سگ های آبی، نه از ماهی ها! حتی یک چکه آب هم توی رودخانه نبود. تانتانا تا رودخانه را دید، به طرف سمساری آقای پامچا دوید و فریاد زد: پامچا! بیدار شو! چقدر می خواب! آقای پامچا سمسار از روی تخت فنری اش پایین پرید و وسط خرت و پرت هایش دوید و کلاه و سطل و قلاب ماهی گیری اش را برداشت. بعد کلاه را گذاشت روی سطل و سطل را گذاشت روی قلاب و قلاب را گذاشت روی سرش و همین طور که خمیازه می کشید، سیخ و صاف ایستاد و گفت: صبح بخیر تانتانا! پیش به سوی روز ماهیتابه ی تُرش! تانتانا، آقای پامچا را که گیج خواب بود تکان داد و گفت: پاشو! پاااااااااشو! رودخانه خشک شده! آقای پامچا این را که شنید، خواب از سرش پرید و گفت: خشک شده؟ تانتانا و آقای پامچا سمسار دویدند تا رودخانه. بالای رودخانه، درست همان جا که رود شروع می شد، هزار و یک لوله ی چاق و لاغر توی آب بود. لوله ها آب رودخانه را بالا می کشیدند و یک قطره هم توی رودخانه باقی نمی گذاشتند. لوله های سیاه می رفتند تا دورهای دور و دیگر دیده نمی شدند. تانتانا دوید توی رودخانه و خواست لوله ها را بیرون بکشد که سر و کله ی مردی دراز و لاغر، شبیه یک مداد سیاه تازه تراشیده شده، پیدا شد. همین طور که با کفش های نوک تیزِ براقش روی پنجه جلو می آمد، انگشت های درازش را توی جیب جلیقه اش کرد و کارتی طلایی بیرون کشید. نشان داد و گفت: من اره اوره، دراز و کوتاه، بدقواره، سبیل سیاه، هپلی هپو هستم! شما صدام کنین آقای هپو!...

  • برگزیده جایزه ی سپیدار
  • از سری کتاب های نردبان
  • نویسنده: سولماز خواجه وند
  • تصویرگر: مهشید راقمی
  • انتشارات: فنی ایران


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب تانتانا خوب می داند چگونه می شود از شر یک کله پوک زبان نفهم راحت شد" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل