loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بچه های راه آهن (رمان های کلاسیک)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
65,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب بچه های راه آهن اثر ای نزبیت با ترجمه‌ی شیما فتاحی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.

کتاب بچه های راه آهن قصه‌ی شیرین و جذاب خانواده ای دوست داشتنی را روایت می کند و در خلال آن درس هایی از اخلاق، انسانیت، نیکی به هم نوعان و گذشت و فداکاری به مخاطبان خود ارائه می دهد. روبرتا، پیتر و فیلیس فرزندان خانواده ای تقریبا مرفه بودند و زندگی پر از آرامش و خوشبختی را در کنار پدر و مادرشان می گذراندند. پدرخانواده مهندس یکی از شرکت های پایه بلند دولتی بود، و درآمد نسبتا خوبی داشت. او با همسر و فرزندانش با مهربانی و عطوفت رفتار می کرد و تمام امکانات لازم برای راحتیشان را فراهم می آورد. مادر خانواده بیشتر وقتش را با فرزندانش می گذراند، با آن ها بازی می کرد و قصه هایی که خودش نوشته بود را برایشان می خواند. یک شب چند نفر به دیدن پدر آمدند که حامل خبر بدی بودند؛ پدر ورشکست شده و تمام دارایی اش را از دست داده بود. بعد از آن، پدر مجبور شد به مسافرتی طولانی برود و بچه ها هم همراه مادرشان به روستایی کوچک نز دیک راه آهن نقل مکان کردند. آن ها دیگر با زندگی مرفه خود وداع کرده و وارد دنیای تازه ای شدند. محیط جدید، اتفاقات و تجربیات متفاوتی را برای بچه ها به ارمغان خواهد آورد که خواندنش خالی از لطف نیست...

 


فهرست


آغاز همه چیز معدن زغال سنگ پیتر پیرمرد مهربان مسافر قاچاقی زندانی ها نجات دهندگان قطار به پاس شجاعت سوخت انداز غیر حرفه‌ای غرور پرکز راز وحستناک پسرک قرمز پوش کسی که بابی به خانه آورد پدر بزرگ سگ پایان

برشی از متن کتاب


جمعیت عقب رفت چون آن مرد جلو آمده و دست های پیتر را گرفته بود و تند و تند حرف می ‌زد. پیتر با اینکه معنی حرف هایش را نمی فهمید، ولی می‌دانست که او به چه زبانی حرف می زند. پیتر در حالی که دست هایش در دست مرد غریبه بود، به طرف جمعیت برگشت و گفت: "بله، بله، او فرانسه بلد است." -خوب، چه می گوید؟ پیتر ناچار شد بگوید: "نمی دانم." رئیس ایستگاه گفت: "بفرمایید، لطفاً پراکنده شوید. من شخصا به این موضوع رسیدگی می کنم." چند نفر از مسافران که ترسو و کم رو بودند و کنجکاوی کمتری داشتند، آهسته و با بی میلی دور شدند. فلیس و بابی نزدیک پیتر آمدند. هر سه‌ی آنها در مدرسه فرانسه خوانده بودند و در آن حال افسوس می خوردند که چرا درسشان را خوب یاد نگرفته‌اند. پیتر برای مرد خارجی سر تکان داد و او هم با محبت دست داد و در نهایت محبت نگاهش کرد. چند لحظه بعد یک نفر از میان جمعیت گفت: "هیچ کدام حرف یکدیگر را نمی فهمند." و بعد از خجالت سرخ شد و از میان جمعیت بیرون آمد و دور شد. بابی آهسته پیش رئیس ایستگاه رفت و گفت: "لطفاً او را به اتاق خودتان ببرید، مادر ما فرانسه بلد است. او با قطار بعدی که از میدبریج می آید، می‌رسد." رئیس ایستگاه بازوی مرد غریبه را گرفت تا او را با خود ببرد. در رفتار رئیس ایستگاه هیچ خشونتی نبود، اما آن مرد دستش را کشید و از ترس خم شد و در حالی که سرفه می کرد و می لرزید سعی می کرد که رئیس ایستگاه را کنار بزند. بابی گفت: "نه این کار را نکنید. نمی بینید که ترسیده. او فکر می کند که شما می‌خواهید او را دستگیر کنید. به چشم هایش نگاه کنید، معلوم است که ترسیده." مرد روستایی گفت: "چشم هایش مثل چشم های روباه است." بابی ادامه داد: "اجازه بدهید ببینم با من می آید؟ من اگر به مغزم فشار بیاورم، یکی دو جمله فرانسه به یادم می‌آید." گاهی اوقات، در لحظاتی که نیاز شدیدی هست، می توانیم کارهای فوق العاده ای انجام بدهیم؛ کارهایی که در شرایط عادی حتی نمی‌توانیم تصورش را هم بکنیم. بابی هیچ وقت سر کلاس فرانسه دانش آموز ممتازی نبود اما بدون اینکه بداند، چیزهایی یاد گرفته بود و در آن موقعیت، با نگاه کردن به آن چشم های وحشت زده، دانسته هایش را به یاد می آورد. او چند جمله به فرانسه صحبت کرد. من نمی‌دانم که آیا آن مرد معنای حرف بابی را فهمید یا نه ولی زبان محبت را- وقتی که بابی با یک دست، دست او را گرفت و با دست دیگرش، آستین مندرسش را نوازش کرد- فهمید. بابی به آرامی مرد را به طرف اتاق رئیس ایستگاه برد و بقیه‌ی بچه ها هم دنبال او رفتند. رئیس ایستگاه هم در را به روی جمعیت بست. بعد از آن، مردم کمی در باجه‌ی بلیط فروشی ایستادند و با هم حرف زدند و به در زردرنگ قفل شده نگاه کردند و کم کم، یکی یکی یا دوتا دوتا غرغر کنان، متفرق شدند. بابی در اتاق رئیس ایستگاه هم دست مرد خارجی را گرفته بود و بازویش را نوازش می‌کرد. رئیس ایستگاه گفت: "قضیه کاملا روشن است او بلیط ندارد و نمی‌داند که کجا می‌خواهد برود. من هم تکلیفم را نمی‌دانم ولی باید دنبال پلیس بفرستم." بچه ها التماس کنان گفتند: "وای، نه! این کار را نکنید." بابی ناگهان...    

از سری کتاب های بنفشه نویسنده: ای نزبیت ترجمه ی: شیما فتاحی انتشارات: قدیانی


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بچه های راه آهن (رمان های کلاسیک)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل