loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بوی کباب و صدای سکه (قصه های ملانصرالدین 5)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب بوی کباب و صدای سکّه جلد پنجم از مجموعه ی قصه های مٌلّا نصرالدّین به روایت احمد عربلو توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

”ملا نصرالدین ” به عنوان شخصیتی داستانی، دانا و شوخ طبع در فرهنگ های عامیانه ی کشور های مختلف شناخته شده است و درباره اش داستان ها و حکایات مختلفی را نقل می کنند ولی این مسئله که آیا ملا شخصیت واقعی داشته یا مردم داستان های بذله گویانه اش را از خود می ساختند هنوز مشخص نیست و برای این که با او بیشتر آشنا شویم باید داستان ها و لطیفه های خنده دارش را که خالی از پند و اندرز نیست را بخوانیم. بنابراین، این کتاب با زبانی بسیار دلنشین و به همراه تصویرگری های شاد و رنگارنگ داستان روزی از زندگی وی را تعریف می کند. روزی پیرمردی فقیر و ناتوان گرسنه اش می شود و داخل بقچه ای که همراهش است فقط یک تکه نان خشک پیدا می کند که لثه هایش توانایی جویدن آن را ندارد به دنبال جوی آبی می گردد تا نانش را کمی نرم و قابل خوردن کند که در همین بین مرد درشت هیکل و اخمویی را می بیند که در حال باد زدن کباب های خوش عطر و بوییست که دودش همه جا را گرفته پس زیر سایه درختی می نشیند و همان طور که نانش را می جود بوی کباب را هم استشمام می کند. همین که نانش تمام می شود و آماده ی رفتن می شود ناگهان مرد کبابی می گوید باید بابت این که بوی کباب هایش را استشام کرده و همراه نان خورده ده دینار به او بپردازد. پیر مرد بیچاره که هیچ پولی نداشت درمانده به مرد کبابی نگاه می کرد و می گفت که اگر پولی داشته غذا می خریده نه این که دود کباب ها را بو بکشد و نان بخورد. اما مرد کبابی راضی نمی شود و کم کم صدایشان بالا می گیرد و همه مردم دورشان جمع می شوند و بعد فهمیدن ماجرا برای مرد فقیر غصه می خورد و کسی هم جرأت نمی کند که به مرد کبابی چیزی بگوید که در همین حین ملانصرالدین از راه می رسد و بعد از فهمیدن قضیه تدبیری می اندیشد تا ماجرای خوردن دود کباب را حل کند....

 


برشی از متن کتاب


پیرمرد با زحمت چند تکه نان جویده بود. حالا خستگی از تنش بیرون رفته بود. از جا بلند شد. بقچه اش را بغل گرفت و راه افتاد برود. اما هنوز چند قدمی دور نشده بود که یک دفعه صدایی از پشت سرش شنید: _ آهای عمو! کجا می روی؟! مرد کبابی بود که او را صدا می زد. پیر مرد با تعجب برگشت و چشم به او دوخت. کبابی چشمهای خشن و از حدقه درآمده اش را به او دوخت و فریاد زد: پول نداده داری کجا می روی؟! پیر مرد با تعجب گفت: چه می گویی مرد؟! چه پولی باید به تو بدهم؟ من که کبابی نخورده ام! _ چه پولی باید بدهی. هان؟ کور خواندی! یک ساعت نانت را توی دهانت گذاشته ای و آن را با بوی کباب های نازنین من بلعیده ای. حالا باید پولش را بدهی! بعد با عصبانیت جلو آمد. خیال می کرد که پیر مرد هر قدر که فقیر باشد دست کم چند دیناری پول دارد. این شد که یقه ی او را با دست های قوی اش چسبید. چشم های خون گرفته اش را به نگاه بی حال او دوخت و تهدید کرد: یا باید ده دینار بابت بوی کباب هایی که بلعیده ای بدهی یا روی همین زغالها کبابت می کنم! پیر مرد ناله کنان گفت: ده دینار؟! من اگر پول داشتم که نمی آمدم دود کباب تو را بخورم. می رفتم چیزی می خریدم و شکمم را با آن سیر می کردم. سر و صدا بالا گرفت. مشتری های مرد کبابی از زیر آلاچیق بیرون آمدند. کبابی یقه ی پیر مرد را با دست چسبیده بود و مثل گربه ای که موشی را به این سو و آن سو بکشد، او را این طرف و آن طرف می برد و تهدیدش می کرد. پیر مرد ناله می کرد و هر چه می کرد نمی توانست خودش را از چنگ مرد کبابی خلاص کند . کم کم عده ی دیگری هم دور آنها جمع شدند. هر کس از ماجرا با خبر می شد به بدجنسی مرد کباب فروش می خندید و دلش به حال پیر مرد می سوخت؛ اما کسی از ترس جرئت نمی کرد به کبابی چیزی بگوید. در همین موقع، ملانصرالدین سوار بر خرش از صحرا بر می گشت. علف زیادی بار خرش کرده و خودش آن بالا، وسط علفها نشسته بود. از شدت خستگی و کار زیاد در صحرا روی خر چرت می زد. سرش این سو و آن سو می افتاد و صدای خرناسه اش از چند قدمی به گوش می رسید. خر، سرش را پایین انداخته بود و با قدمهای کوتاه، با عجله به طرف خانه می رفت. حیوان می خواست زود تر به خانه برسد تا از شرّ ملّا و سنگینی بار خلاص شود. خر، نزدیک میدانگاهی رسید و با دیدن جمعیت، قدم هایش را آهسته کرد. با کم شدن شتاب خر و سر و صدا و همهمه ی جمعیت، یکدفعه چرت ملا پاره شد. سرش را بالا گرفت. چشم هایش را مالید و با دقت نگاهی انداخت که ببیند چه خبر است. ملا نزدیک که رسید، افسار خرش را کشید. خر، خِرخِری کرد و ایستاد. ملا از خر پیاده شد. از لا به لای جمعیت، شکافی باز کرد و جلوتر رفت. یک نفر با دیدن او فریاد زد: ملانصرالدین آمد! همهمه ی مردم کمی آرام تر شد. پیرمرد با دیدن ملا نصرالدین با ناله گفت: ملای عزیز. تو را به خدا به دادم برس. من کمی از دود کباب این مرد را بو کشیدم. حالا می گوید باید بابت دود کباب، ده دینار به او بدهم! مردم با خنده از هم می پرسند که ملا نصرالدین چگونه این ماجرا را حل خواهد کرد.

از سری کتابهای فندق به روایت: احمد عربلو تصویرگر: سعید رزاقی انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بوی کباب و صدای سکه (قصه های ملانصرالدین 5)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل