loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب برصیصای عابد (قصه های قرآنی)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب برصیصای عابد، از مجموعه ی قصه های قرآنی اثر امید پناهی آذر و تصویرگری زهره ثقفی از انتشارات گاج به چاپ رسیده است.

در این جلد از مجموعه ی قصه های قرآنی دو داستان، یکی درباره ی حضرت عُزَیر (ع) از پیامبران خداوند و داستان دیگر در رابطه با مرد زاهد و پارسایی به نام برصیصا که گرفتار دام شیطان می شود بیان شده است. در داستان حضرت عُزَیر (ع) چنین آمده است که روزی ایشان در راه سفری طولانی به روستایی رسیدند که هیچ انسان زنده و یا حیوانی در آن وجود نداشت و همه ی انسان ها و حیواناتشان بر اثر بیماریی مانند طاعون از دنیا رفته بودند. برخی از اجساد وضعیت نابسامانی داشتند و بدون هیچ تدفینی بر روی زمین رها و بعضی از مردگان نیز از هم متلاشی شده بودند و بوی تعفن بدی تمام فضای روستا را دربرگرفته بود. حضرت عزیر (ع) به سرعت از آن روستا دور می شوند و پس از طی مسافتی در زیر سایه ی درختی به استراحت می پردازند و با خود فکر می کنند که چگونه خداوند در روز قیامت تمام این مردگانی که بدن هایشان به آن وضیعت وخیم در آمده، مجدداً به شکل اولیه شان تبدیل خواهند کرد. حضرت عزیر (ع) در همین افکار بودند که به دلیل خستگی زیاد در زیر سایه ی درخت به خواب می روند و ... . داستان حضرت عزیر (ع) در آیه ی 259 سوره ی بقره و داستان برصیصای زاهد در آیات 16 و 17 سوره ی حشر آمده است.

قصه های قرآنی مجموعه ای 40 جلدی است که در هر یک از جلدهای آن داستان هایی بر اساس آیات قرآن کریم برای کودکان به زبانی ساده و شیوه ای جذاب بیان شده است. در هر جلد یک یا دو داستان کوتاه از آیات قرآن که در کتاب های تفسیر شرح آن ها به تفصیل آمده، انتخاب و برای کودکان نقل شده است. در هر یک از داستان ها سوره و آیات مربوط به آن با ذکر نام و شماره آیات و متن عربی آن ها به چاپ رسیده است. این مجموعه برای کودکان گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.


برشی از متن کتاب


داستان اول روزی روزگاری حضرت عُزَیر (ع) از بیابانی می گذشت. او سفری دراز در پیش داشت و باید روزهای زیادی را در راه می گذراند. عزیر از دور روستایی دید. خوشحال شد و با خود گفت: «خدا را شکر که بالاخره به یک آبادی رسیدم.» شادمان به طرف روستا رفت. وقتی به روستا رسید، هیچ صدایی نشنید. با خود گفت: «چه روستای عجیبی! انگار همه خواب اند. نه صدای واق واق سگ می آید و شیهه ی اسبی. این دیگر چه روستایی است؟!  مزارع گندمشان را هم برداشت نکرده اند و کسی را در باغ هایشان نمی بینم.» وقتی جلوتر رفت از مرکبش پیاده شد و با خودش گفت: «عجب بوی تعفنی می آید. انگار بوی لاشه ی مردار است.» کمی جلوتر دید که بیشتر خانه ها ویران شده‌اند و در گوشه و کنار روستا، جنازه ی آدم ها افتاده است. بعضی هایشان آن قدر پوسیده بودند که بر جسد هایشان کرم افتاده بود و بعضی از اجساد فقط اسکلتشان مانده بود. از پنجره ی یکی از خانه ها دود بیرون می آمد. عُزَیر فکر کرد باید آدمی در آن خانه زنده مانده باشد. با دست جلوی بینی خود را گرفت و در خانه را باز کرد. توی خانه، چند نفر را دید که تازه مرده بودند و دود از چوب نیم سوخته ای به هوا می رفت. آن جا آنقدر بوی بدی می آمد که عزیر نتوانست دوام بیاورد. فوراً از خانه بیرون دوید، روی مرکبش پرید و به سرعت از روستا بیرون رفت. پیش خودش فکر کرد: «آن ها حتماً از طاعون هلاک شده اند. هرچه زودتر باید از این جا دور شوم وگرنه ممکن است خودم هم مبتلا شوم.» کمی که رفت به نهر روانی رسید. از مرکبش پیاده شد و آن را به درختی بست. خودش هم همان جا نشست. کمی غذا و میوه به همراه داشت. بقچه اش را پهن کرد و آذوقه اش را در آن گذاشت. فکر روستای طاعون زده از ذهنش بیرون نمی رفت. به درخت تکیه داد و گفت: «خداوندا! چطور ممکن است این آدم ها در روز قیامت به شکل اولشان برگردند؟ همه ی آن ها پوسیده اند و حتی بعضی از آن ها را کرم ها خورده اند و بدتر این که خیلی از آن ها را خودشان سوزانده اند.» سرش را تکان داد و گفت: «البته که قدرت خداوند بسیار بالاتر از این هاست، اما واقعا نمی توانم تجسم کنم که چنین چیزی امکان پذیر باشد.» در این افکار بود که بی اختیار خوابش برد. در واقع خداوند جان او را برای صد سال گرفت. وقتی زنده شد با خود گفت: «چقدر خسته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد! بهتر است کمی غذا بخورم.» از بقچه اش کمی خوراکی برداشت. صدایی از عالم غیب از او پرسید: «چه مدت در خواب بوده ای، عزیر؟» او دست از خوردن کشید و با اطمینان گفت: «ساعتی بیش نبود.» بار دیگر ندا آمد: «به اطرافت نگاه کن!» عزیر اطرافش را نگاه کرد. دید به جای روستای ویران شده و طاعون زده، شهری بزرگ برپا شده است که دروازه و بارو دارد. اطرافش نیز درختان زیادی کاشته شده و مزارع، همه سرسبزند. عزیر از جا بلند شد. با تعجب دید مرکبش مرده و جز اسکلت چیزی از آن به جا نمانده، اما غذایش سالم مانده است. حتی انجیرهای درون بقچه اش نیز تازه مانده اند. در این هنگام، اشک به چشمانش آمد و گفت: «خداوندا! از تو سپاسگزارم که چشمانم را باز کردی. به راستی که به هر چیزی توانایی. پس رستاخیز این چنین است!»    

روایتگر: امید پناهی آذر تصویرگر: مریم ثقفی انتشارات: گاج


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب برصیصای عابد (قصه های قرآنی)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل