loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بردیا و گولاخ ها 2 (پیشگوی چشم نقره ای)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب پیشگوی چشم نقره ای دومین جلد از مجموعه ی بردیا و گولاخ ها به قلم مهدی رجبی با تصویرگری مریم محمودی مقدم از سوی نشر افق به چاپ رسیده است.

بردیا از این که گوش هایش گنده و گولاخی شده بسیار ناراحت است او دائما سعی می کند آن ها را زیر کلاه بپوشاند ولی فکر گوش هایش لحظه ای راحتش نمی گذارد. یک روز عصر پاییزی همسترش، آلبرت را داخل قفس پلاستیکی اش گذاشته و به پارک می رود تا شاید با کمی گردش افکار آزاردهنده را فراموش کند. در پارک با دختر کوچولویی به نام مانیا آشنا می شود. بردیا موضوع گوش هایش را برای مانیا تعریف می کند و به او می گوید که هر لحظه امکان حمله ی گولاخ ها به روی زمین وجود دارد. مانیا تصمیم می گیرد که هر کاری از دستش برمی آید برای بردیا انجام دهد تا گوش هایش به حالت عادی برگردد. در مسیر بازگشت به خانه، بردیا احساس می کند که کسی صدایش می کند با کمی دقت متوجه می شود که صدا از درون مخزن نمکی است که در کنار خیابان قرار دارد. او به مخزن نزدیک شده و صدای داخل مخزن، خودش را مرد چشم نقره ای معرفی می کند. ظاهرا مرد، آواره ای بی خانمان است که در روزهای سرد پاییز درون مخزن نمک می ماند. او از گوش های گولاخی بردیا باخبر است و به پسرک می گوید که راه درمان مشکلش را می داند! از طرفی مرد چشم نقره ای از آمدن گولاخ ها به روی زمین خبر می دهد. ظاهرا آن ها قصد حمله به زمین و از بین بردن همه ی کتاب ها را دارند ... آیا بردیا می تواند به مرد چشم نقره ای اعتماد کند یا او هم یکی از گولاخ ها است و برای فریب دادن بردیا آمده؟ آیا با راهکاری که پیشگوی چشم نقره ای می دهد گوش های بردیا به انداز ه ی قبلی خود برمی گردد؟ ...

مجموعه ی "بردیا و گولاخ ها" شامل سه جلد کتاب با عنوان های "شاهزاده شنل تشتکی"، "پیشگوی چشم نقره ای" و "هیولای کلمه خوار" است. شخصیت اصلی همه ی داستان پسر کوچولویی به نام "بردیا" است که همستری به نام آلبرت دارد. یک روز آلبرت گم می شود و بردیا فکر می کند که پیرزن همسایه او را دزدیده که با آن سوپ درست کند. او در پی یافتن همسترش به پیرزن نزدیک می شود. پیرزن که یک جادوگر است بردیا را به زیر زمین و سرزمین هیولاها و گولاخ ها که موجوداتی پلید با گوش های بسیار بزرگ هستند، می فرستد. بردیا در سرزمین گولاخ ها از میوه ای ناشناس می خورد و به این ترتیب گوش هایش روز به روز بزرگ تر می شود.

 


برشی از متن کتاب


بردیا مثل باد دوید و چیزهایی را که دیده بود و شنیده بود را مرور کرد. چشم نقره ای گفته بود همسایه ای دارند که در خانه اش باز است. گفته بود بردیا باید برود توی خانه و دنبال یک شیشه دارو بگردد. نکند خانم آسانسوری را می شناخت؟ پس چرا خانم آسانسوری این چیزها را بهش نگفته بود؟ چطور همچین رازی را نمی دانست؟ ذهنش پر شده بود از ترس و تردید و فکرهای درهم و برهم. نکند چشم نقره ای هم دست گولاخ ها بود و داشت گولش می زد؟ پس چرا خواسته بود کمکش کند؟ چرا کلاهش را پس داده بود؟ اگر تمام این ها نقشه باشد و اتفاق بدتری بیفتد چی؟ ولی هر چه فکر می کرد کمتر به جواب می رسید. این آخرین فرصت بود و نباید از دستش می داد. آن قدر دوید که عضلات پاهایش درد گرفتند. نفس زنان از پله های جلوی مجتمع بالا رفت. یک لحظه برگشت و دو کلاغ سیاه را دید که روی دیوار ساختمان رو به رویی نشسته بودند. باز هم کلاغ ها! نکند همان صبحی ها بودند؟ عرق سردی روی گرنش نشست. بی خیال شد و با عجله از جلوی نگهبانی گذشت. دکمه ی آسانسور را زد و منتظر ماند.در باز شد و گرگین گونی کنفی کهنه ای را کشان کشان از توی آسانسور بیرون کشید. لبخندی کجکی به بردیا زد و گونی را کشید کف راهرو و با خودش برد سمت در مجتمع. بردیا هر چه دقت کرد متوجه نشد چه چیزی تویش وول می خورد. چند قدم دنبال گرگین رفت. ناگهان گرگین ایستاد. برگشت طرف بردیا و گره ی سر گونی را توی مشتش سفت کرد: «چیه؟» بردیا گفت: «ههچچی.» گرگین با خودش نچ نچ کرد و با حالتی مرموز کفت: «آها! فکر کردم کار ماری داری با من.» بردیا سر تکان داد: «نه.» گرگین به کیسه اشاره کرد: «آشغال ماشغال های همساده هاست.» بعد با بی تفاوتی راهش را کشید و رفت. بردیا فکر کرد لابد خیالاتی شده و حتما توی گونی پر از آشغال است. دوید توی آسانسور و دکمه ی طبقه ی دوازده را زد. از آسانسور که پیاده شد چند لحظه گیج و منگ در راهرو ماند. چه کار باید می کرد؟ چطور باید می رفت داخل خانم آسانسوری؟ حتی حفاظ فلزی جلوی در قفل خورده بود. هیچ چاره ی دیگری نداشت جز این که شانسش را امتحان کند. از لای نرده ی حفاظ ها دستش را برد تو و در را فشار داد. در با تقه ی کوتاهی باز شد. نفسش از ترس بند آمده بود. قلبش گرومپ گرومپ صدا می داد. چشم نقره ای بی برو برگرد از این ماجرا خبر داشت. از جلوی در می توانست راهروی خالی خانه را ببیند و نوری را که کجکی از پنجره ها می تابید ته راهرو، روی گلدان ها. اما چطور باید از لای نرده های حفاظ می گذشت؟ اگر یک نفر می دیدش چه؟ بدون اجازه توی خانه ی مردم رفتن کار زشت و خطرناکی بود. در را کشید سمت خودش تا بسته شود و یک آن احساس کرد یکی پشت سرش ایستاده ...      

نویسنده: مهدی رجبی تصویرگر: مریم محمودی مقدم انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بردیا و گولاخ ها 2 (پیشگوی چشم نقره ای)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل