loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بدترین پسر دنیا - افق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب بدترین پسر دنیا، اثر اُاین کالفر، ترجمه ی شیدا رنجبر و تصویرگریتونی راس از نشر افق به چاپ رسیده است.

این اثر رمانی کوتاه ویژه ی کودکان می باشد. ویل دومین فرزند خانواده و پسر بچه ای دبستانی است که به همراه 4 برادر، پدر و مادرشان در کنار هم زندگی می کنند. ویل و برادر بزرگترش مارتی به مدرسه می روند و سه پسر دیگر خانواده هنوز در دوران پیش از دبستان قرار دارند. ویل احساس می کند والدینش هیچ وقتی برای او نمی گذارند. پدرش همیشه مشغول انجام کارهای شخصی اش است و هر وقت ویل می خواهد با مادرش راجع به مشکلات مدرسه و یا موارد دیگر صحبت کند، وقت این کار را نمی یابد؛ به این دلیل که همیشه برادرهایش به خصوص سه برادر کوچکتر وقت مادر را به خودشان اختصاص می دهند. ویل تصمیم می گیرد با پدربزرگش که مراقبت از فانوس دریایی را برعهده دارد درد و دل کند و مشکلاتش را با او در میان بگذارد. خانواده ی آن ها هر هفته برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به شهری ساحلی که چند کیلومتری با خانه شان فاصله دارد، می روند. پدربزرگ ویل مسئولیت مراقبت از فانوس دریایی را بر عهده دارد، ویل همیشه به همراه پدربزرگ به فانوس دریایی می رود و با کمک هم، عدسی های موجود در بالای فانوس را تمیز می کنند. ویل از پدربزرگ می خواهد سنگ صبورش باشد و پدر بزرگ قبول می کند و به اینصورت هر هفته هر دویشان یکی از اتفاقات بدی که برایش به وجود آمده را برای دیگری تعریف می کند؛ به این ترتیب زمانی که بالای فانوس دریایی مشغول به کار هستند را با درد و دل کردن سپری کنند. ویل از مشکلات ساده ای که در مدرسه برایش در طول هفته روی داده حرف می زند و پدربزرگ از مبارزه اش با کوسه صحبت می کند و زخم به جا مانده از آن را بر روی سرش نشان ویل می دهد. ویل احساس می کند اتفاقات او در برابر ماجراجوی های پدربزرگش خیلی ساده و پیش پا افتاده هستند، او دوست دارد همانند پدربزرگش از حوادثی صحبت کند که بسیار خطرناک و دلهره آور اند؛ اما هیچ حادثه ی خطرناکی را به یاد نمی آورد، تا این که پدرش درباره ی حادثه ای به او می گوید که در دو سالگی برای ویل اتفاق افتاده و در این حادثه نزدیک بوده است که ویل جان خود را از دست دهد و ... .

 


فهرست


عادلانه نیست بابابزرگ ورقه ی آلومینیومی پاستیل آدمکی لباس خرگوشی لباس خرگوشی خالی راه پله ی مارپیچ پا چوبی

برشی از متن کتاب


... هفت سال پیش در خانه ی آقای وودمن فقط سه تا برادر بودند. برت و نیم وجبی هنوز به دنیا نیامده بودند. دانی هم خیلی کوچولو بود و فقط بلد بود پوشکش را خیس کند یا از پارک بازی اش فرار کند. فقط من و مارتی آزاد بودیم که توی خانه هرجا می خواهیم برویم. من چیزی از این ماجرا یادم نمی آید و هرچه می گویم از جانب بابا می گویم. تنها چیزی که خوب یادم است، حتی بعد از این هفت سال، پاستیل های آدمکی است که مامان بزرگ برایمان می آورد. مامان بزرگ همیشه جمعه ها از دان کید می آمد تا نوه هایش را ببیند. تا از در وارد می شد، همان طور که ادا در می آورد، بلند بلند خط اول شعر من درآوردی اش را می خواند و می گفت: «کی بهترین پسر دنیاست؟» هرکس که می توانست شعر را ادامه بدهد و بگوید: «منم منم.» جایزه ی مخصوص را می برد. جایزه، پاستیل آدمکی بزرگ قرمزی بود که اگر تا شب هم آن را می مکیدید تمام نمی شد. جایزه را همیشه مارتی می برد، چون تنها کسی بود که می توانست حرف بزند. مارتی یک سال و نیمش بود که به حرف آمد، در صورتی که من تا سه سالگی هنوز درست حرف نمی زدم. مامان بزرگ چند تا پاستیل معمولی هم می آورد که به بقیه بدهد، ولی ما چشممان دنبال پاستیل قرمزه بود، حتی دانی، که هروقت شیرینی بهش می دادند تمامش را به موهایش می مالید، آن وقت گریه می کرد که چرا همیشه زنبورها و مگس ها دنبالش می کنند. مارتی خیلی به پاستیل بزرگش می نازید، یکی از دلایلی که خودش را از ما سر می دانست همین پاستیل بود. همیشه جمعه ها وقتی با خیال راحت پاستیلش را می گرفت، مرا پیدا می کرد و با بدجنسی آن را جلویم می گرفت و می گفت: «این چیه؟» من که می دانستم برای چی این سوال را می کند، لب ورمی چیدم و می گفتم: «نی نی.» بعد مارتی سوال دومش را می کرد. -ویل چیه؟ من هم که می دانستم مارتی می خواهد چی بشنود، می گفتم: «ویل نی نی.» بعد مارتی می گفت: «پس این تو هستی.» و با بی رحمی سر پاستیل آدمکی را گاز می زد و می خورد. من هم می زدم زیر گریه، پیش مامان می رفتم و به او می گفتم که مارتی چه کار کرده است. متأسفانه آن موقع فقط حدود سی لغت بلد بودم، برای همین فقط می توانستم به مامان بگویم: «مارتی پاستیل خورد.» که این هم اصلا کار بدی نبود، بود؟ این ماجرا مدت ها ادامه داشت. تا وقتی پاستیل بزرگ گیر مارتی می آمد و پاستیل های کوچک گیر ما، داداش بزرگمان راضی بود. اما من همیشه آرزو می کردم که می توانستم آواز مامان بزرگ را تمام کنم و پاستیل بزرگ را ببرم و نگذارم مارتی اذیتم کند. بالاخره یک روز جمعه که مامان بزرگ زودتر از همیشه آمد، شانس به من رو کرد. وقتی مامان بزرگ در را باز کرد و وارد شد، مارتی توی آشپزخانه بود. دانی توی پارک بازی اش بود و من اتفاقی داشتم از جلوی در رد می شدم. ...    

(کتاب های فندق) نویسنده: اَ این کالفر مترجم: شیدا رنجبر انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بدترین پسر دنیا - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل