loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بام نشینان - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب بام نشینان از مجموعه ی رمان هایی که باید خواند، نوشته ی کاترین راندل با ترجمه ی نیلوفر نیکزاد توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

این کتاب، داستان پر از فراز و نشیب زندگی دختری به نام " سوفی " را تعریف می کند. پس از سانحه ای که برای یک کشتی بزرگ پیش آمد و منجر به غرق شدن آن شد در کنار چند تکه باقی مانده از آن کشتی بزرگ فقط نوزادی سوار بر یک جعبه ی ویولن تنها موجود زنده ای بود که در اقیانوس دیده می شد. کسی که او را از داخل قایق نجات بیرون کشید، یکی از مسافرهای همان کشتی بود. او یک محققِ بسیار مودب، با قدی بسیار بلند بود به نام " چارلز ماکسیم "، او وقتی این دختر بچه ی نوزاد با موهایی روشن و لبخندی معصومانه را دید کاملاً مصمم شد تا بچه را پیش خودش نگه دارد و بزرگ کند. آن نوزاد تقریبا یک ساله بود و از نوشته ی عدد یک روی لباسش هم می شد که این موضوع را حدس زد. چالز در حالی که به صورت بچه خیره شده بود تصمیم گرفت تا اسمی هم برایش پیدا کند و نام نوزاد را سوفی گذاشت و بعد از رسیدن به خانه اش وقتی بچه را حمام کرد و لباس پوشاند، خانم " الیوت " از آژانس بین المللی کودکان را به خانه دعوت کرد تا درخواست خودش نسبت به قبول کردن سوفی به فرزندی را مطرح کند.

او قاطعانه در مقابل مخالفت های خانم الیوت مبنی بر این که یک مرد تنها شرایط نگه داری نوزاد را ندارد، ایستاد و با استفاده از هر روشی که در طول دوران رسیدن به درجه ی محققی در کتاب ها خوانده بود موفق شد سوفی را به فرزندی بگیرد. چارلز که مردی اهل مطالعه، سختکوش، سرسخت و لجوج است توانست این خصوصیات خودش را به سوفی هم انتقال دهد. حال که سوفی هفت سال دارد، بعد از چندین سال این بار او جلوی خانم الیزابت که برای سرکشی اوضاع آمده است، می ایستد و نمی گذارد که او را از آقای چالز بگیرند. چالز و سوفی هم دیگر را خیلی دوست دارند و چالز همه ی ماجرای پیدا کردن سوفی را صادقانه برایش تعریف کرده است. ولی سوفی معتقد که قبل از غرق شدن کشتی و در آن سن کم هنوز هم چهره ی مادرش را یادش می آید. او اعتقاد دارد که مادرش همراه با کشتی غرق نشده و یک روز به دنبالش می آید. خانم الیزابت همه ی حرف های سوفی را خیالات کودکانه می داند و برایش غیر قابل باور است که یک کودک خاطرات یک سالگی اش را یادش بیاید. اما سرسختی های چالز و سوفی باعث می شوند تا آن ها بر خلاف میل خانم الیزابت به پاریس سفر کنند تا به دنبال گذشته ی سوفی بگردند و آنجاست که سوفی نکته ی مهی را در زندگی اش کشف می کند، آن هم این که... .


برشی از متن کتاب


سوفی باز هم تا مدت زیادی خوابش نبرد. چشم هایش داشتند گرم می شدند که صدای تلق تلق و به هم خوردن چیزی آمد. با تکانی از خواب پرید. دمر دراز کشیده بود و همین باعث شد صدای جیغش توی بالش خفه شود. توی تاریکی صدایی به روشنی داشت با او حرف می زد. _ این طوری جیغ و داد نکن! همه ی هتل الان بیدار می شن! کنار میز لوازم آرایش لیوانی شکسته بود و کف اتاق ، دور و بر قالیچه پر از آپ و دوده و گل شده بود. پسر بچه ای آنجا کنار تختش ایستاده بود. پسرک گفت: بسه سوفی! داد نزن. گریه نکن. سوفی خودش اصلاً به نظرش نمی آمد که دارد گریه می کند. فقط احساس می کرد دارد خفه می شود و این با توجه به موقعیت و شرایط موجود کاملاً طبیعی بود. موهایش را از روی چشم هایش کنار زد و کتابی برداشت و مثل سپر روی سینه اش گرفت و گفت: تو کی هستی؟ الان جیغ می زنم. _ نه جیغ نزن. _ چرا نباید این کارو بکنم؟ هوا تاریک بود و درست نمی توانست پسرک را ببیند. پیش خودش فکر کرد: به نظر نمی آید خیلی از من بزرگ تر باشه. پاهای بلندی داشت و صورت جدی و کمی شبیه به یک حیوان جنگجو بود. قیافه اش به جنایتکار ها نمی خورد. احساس ترسش کمی بر طرف شد. پسر جواب داد: چون من اصلاً از جیغ کشیدن خوشم نمی یاد. _ تو اینجا چی می خوای؟ _ من اومدم باهات حرف بزنم سوفی. _ اسم من رو از کجا می دونی و اینجا چی کار می کنی؟ _ من وقتی اون مرد قد بلند تو خیابون صدات زد اسمت رو شنیدم. همون که اسمش چارلزه. اسم من ماتئوست. _ تو ما را تماشا می کنی؟ پسرک دستش را به طرف بینی اش برد و گفت: تو که کس خاصی نیستی! من همه رو تماشا می کنم. _ حالا اگه من الان جیغ بکشم و پلیس رو خبر کنم، چی می شه؟ پسر شانه اش را بالا انداخت و گفت: نه، تو این کارو نمی کنی. ولی اگرم کردی... نگاهی به بالا انداخت تا موقعیت را بهتر بررسی کند و ادامه داد: اون وقت کمتر از شیش ثانیه از اینجا می رم. _ نه، اگه نذارم بری چی؟ شانه هایش را بالا انداخت: خب، اگه بخوای می تونی سعی ات رو بکنی. سوفی سر جایش نشست: بالاخره نگفتی اینجا چی کار می کنی؟ پیش خودش فکر کرد: خوبه اتاقم کوچیکه اگه بخواد بهم حمله کنه زود می پرم از در می رم بیرون. پسر گفت: من از پشت بوم اومدم. _ بله متوجه این موضوع شدم! پنجره ی سقف خیلی باز تر از حدی بود که خود سوفی گذاشته بود. _ ولی آخه چرا؟ چرا از در نیومدی؟ _ مگه در اتاقت رو قفل نمی کنی؟ خطرناکه ها! باید در اتاق رو قفل کنی. _ بله حتماٍ این کارو می کنم. چون هر کی سرش رو می ندازه می یاد تو! صورت پسر توی تاریکی خوب دیده نمی شد ولی به نظر می آمد دارد می خندد. خنده اش هم زیاد دوستانه نبود. سوفی پرسید: حالا به من بگو اصلاً چطوری رفتی اونجا تو پشت بوم. من فکر کردم تنها راه بالا رفتن همین نورگیر اتاق منه! _ چی؟ واقعاً؟ تو فکر می کردی تنها راه همینه؟ _ چرا می خندی؟ چیش خنده داره؟ _ صد تا راه به بالا هست. من از دودکش ها هم می تونم بالا برم. _ نه، اگه از دودکش می رفتی، صدات رو می شنیدم. حالا چطوری رفتی؟ _ من از پشت بوم خونه ی بغلی پریدم اینجا. سوفی سعی کرد معمولی رفتار کند ولی باز هم با تعجب پرسید: چی؟ پریدی؟ خطرناک نیست؟ _ نه، نمی دونم. شاید خیلی چیزا خطرناکن. راستی چشمات داره می پره! _ اوه! سوفی با دستش صورتش را پوشاند. _ باشه بگذریم. پسر کمی نزدیک تر شد. چشم های تیره و سر سختی داشت. _ من اومدم بهت بگم که پات رو از پشت بوم من بکش بیرون. سوفی زبانش بند آمده بود. فکر کرد الان است که در خواست پول کند یا ویولن سلش را بدزدد، آن قدر جا خورده بود که حتی یادش رفته بود بترسد. ..  

نویسنده: کاترین راندل مترجم: نیلوفر نیکزاد انتشارات: پیدایش

مشخصات

  • نوع جلد نرم
  • قطع پالتویی
  • نوبت چاپ 3
  • سال انتشار 1397
  • تعداد صفحه 326
  • انتشارات پیدایش

ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بام نشینان - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل