loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب باد در بیدزار (کلکسیون کلاسیک)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
40,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب باد در بیدزار از مجموعه ی کلکسیون کلاسیک به قلم کنت گراهام و ترجمه ی سحرالسادات رخصت پناه در نشر افق به چاپ رسیده است.

در کنار علفزاری پهناور، موش کوری زیر زمین در لانه‌ی خود زندگی می کرد که همیشه در حال رسیدگی به کارهای خانه اش بود؛ او همیشه تک و تنها زندگی می کرد و هیچ وقت پا به دنیای بیرون نگذاشته بود. یک روز نزدیک بهار، موش کور از کارهای تکراری خانه خسته شد و بعد از پوشیدن کتش از خانه بیرون رفت تا در اطراف لانه قدمی بزند. در راه تونلی شیبدار دید که به سمت بالا حفر شده بود و از بیرون خاک، صدایی شنید. ناگهان میلی عجیب نسبت به دیدن دنیای بیرون در وجودش شکل گرفت و به کمک پنجه هایش شروع به کندن تونل کرد، تا بالاخره روزنه ای رو به خورشید باز شد و موش کور برای اولین بار علفزار زیبا و پوشیده از چمن و درختان سر به فلک کشیده‌ی اطرافش را دید. او که هیچ وقت فکرش را نمی کرد بیرون لانه اش دنیایی به این زیبایی وجود داشته باشد، با شور و شوق زیادی شروع به کشف دنیای جدید کرد و به سمت رودخانه ای پر آب به راه افتاد. کنار رودخانه با یک موش آبی مهربان آشنا شد که او را برای سفری کوتاه به قایقش دعوت کرد. موش کور که دوست داشت با موجودات دیگر آشنا شود؛ دعوت او را پذیرفت و به گردشی جالب و هیجان انگیز رفت. در راه، با بعضی از دوستان موش آبی آشنا شد و کم کم رابطه‌ی دوستی بینشان شکل گرفت. موش آبی از موش کور خواست زندگی در کنار رودخانه را تجربه کند و مدتی در خانه‌ی او بماند تا قایق سواری یادش بدهد؛ موش کور با خوشحالی پذیرفت. و بعد از مدتی با دوستان موش آبی، گورکن پیر و وزغ ثروتمند و ماجراجو هم دوست شد. وزغ همیشه به دنبال تجربه کردن چیزهای جدید بود و دوست داشت کارهای هیجان انگیز انجام دهد. اما گاهی با کارهایش برای حیوانات دیگر دردسر درست کرده و خرابکاری به بار می آورد. روزی وزغ که به اتومبیلرانی علاقه پیدا کرده بود، برای خودش ماشین خرید و با این کارش دردسر جدیدی برای همه درست کرد...


برشی از متن کتاب


موش در حالی که نی می جوید به آرامی گفت: "معذرت می خواهم،‌درست شنیدم؟ گفتی ما امروز عصر راه می افتیم؟" وزغ التماس کرد: "موشی نازم، دوست قدیمم، این قدر خشن و مغرور با من صحبت نکن، می دانی که تو باید بیایی. من بدون تو از پس مدیریت اینجا برنمی آیم. بحث نکن، این یکی را نمی توانم تحمل کنم. نمی خواهی که همه‌ی عمرت بچسبی به آن رودخانه‌ی قدیمی بوگندو. من می خواهم دورتادور دنیا را به تو نشان بدهم. پسر جان می خواهم از تو حیوانی بسازم که نگو و نپرس!" موش لجوحانه گفت: "برای من اهمیتی ندارد. من نمی آیم و پای حرفم ایستاده ام. اصلا می خواهم به رودخانه‌ی قدیمی ام بچسبم و توی سوراخ یا قایق زندگی کنم، درست مثل همیشه. نوش کور هم می خواهد به من بچسبد و همان کاری را بکند من می کنم. درست است موش کور؟" موش کور وفادار به دوستش گفت: "معلوم است. من نمی خواهم از تو جدا شوم. هر چه تو بگویی  همان است. مثل قبل. خب می دانی راستش قبلا هم بدک نبود!" بیچاره موش کور! برای این ماجراجوی زندگی آن قدر این سفر مهیج و وسوسه انگیز بود که در نگاه اول عاشق گاری زرد قناری با آن وسایل کوچکش شده بود. موش آبی می دانست در ذهن موش کور چه می گذرد. از اینکه کسی را برنجاند متنفر بود. در ضمن موش کور را هم دوست داشت و حاضر بود برای خوشحالی اش هر کاری بکند. وزغ در حالی که از نزدیک هر دوی آنها را زیر نظر داشت گفت: "فعلا بیایید ناهار بخوریم. بعد سر فرصت درباره اش صحبت می کنیم. لازم نیست با عجله تصمیم بگیریم. البته برای من فرقی ندارد. من فقط شادی شما رفقا را می خواهم. شعار من در زندگی این است: زندگی برای همدیگر!" آن وقت مشغول ناهار شدند. ناهار هم مثل همه‌ی چیزهای ملک وزغ عالی بود. موقع ناهار وزغ سفره‌ی دلش را برای موش کور بی تجربه پهن کرد. آن قدر با آب و تاب تصویری رنگی از زندگی در فضای باز و کنار جاده مجسم کرد که موش کور به هیجان آمد و نتوانست آرام روی صندلی بنشیند. چیزی نگذشت که یک جورهایی فکر سفر در کله‌ی سه تایی‌شان افتاد. موش با اینکه هنوز قانع نشده بود، ولی اعتراضش را نادیده گرفت، چون تحمل ناراحتی رفیقش را نداشت. آن ها غرق در نقشه ها و رویاها بودند و برای هفته های پیش رو نقشه می کشیدند. وقتی آماده شدند، کزغ که پیروز میدان بود، همراهانش را به سمت میدان سوارکاری راهنمایی کرد و بدون مشورت قبلی، مسئولیت گرفتن اسب پیر خاکستری را به آنها سمرد. موش از اینکه خاکی ترین کار در این سفر گرد و خاکی نصیبش شده بود کفری بود. راستش ترجیح می داد چراگاه را تمیز کند تا اینکه اسب را رام کند. در آن میان، وزغ قفسه ها را از لوازم ضروری پر کرد‌. تورهای پیاز و بسته های یونجه و سبدهای پشت گاری را آویزان کرد. آخر سر اسب را گرفتند و مهار زدند و به این ترتیب سفر آغاز شد ...

  • نویسنده: کنت گراهام
  • مترجم: سحرالسادات رخصت پناه
  • انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب باد در بیدزار (کلکسیون کلاسیک)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل