کتاب ایگرن شجاع - افق

کتاب ایگرن شجاع نوشته ی کورنلیا فونکه و ترجمه ی کتایون سلطانی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.

ایگرن دختر کوچولویی است که همراه پدر، مادر و بردار بزرگترش آلبرت در قلعه ی جادویی بیبرنل زندگی می کنند. قلعه از صدها سال قبل توسط اجداد مادری ایگرن ساخته شده است. دو طرف در ورودی آن دو مجسمه ی شیر وجود دارد که هرگاه غریبه ای به قلعه نزدیک شود غرش های وحشتناکی می کنند. از آنجایی که کتاب های جادوگری بسیاری در قلعه وجود دارد؛ هر چند وقت یک بار عده ای برای به دست آوردن این کتاب ها به قلعه حمله می کنند. اما پدر و مادر ایگرن با کمک وردهای جادویی که درکتاب ها نوشته شده، دشمن را از بین می برند. ایگرن بر خلاف برادرش که عاشق جادوگری است فکر می کند که این کار بسیار کسل کننده است. از طرفی اصلا حوصله ندارد وردها را یاد بگیرد و فهرست مواد لازم برای تهیه ی پودرها و عصاره های جادویی را به خاطر بسپارد. او مانند جد پدری اش که شوالیه ای مشهور بوده دائما در حال تمرین شمشیربازی و فنون مبارزه است تا در اینده شوالیه ای بزرگ شود. اما یک روز مشکل بزرگی برای خانواده ی ایگرن پیش می آید. پدر و مادر مشغول خواندن وردی جدید و امتحان کردن آن هستند که ناگهان  چند کلمه را اشتباه می خوانند و به فیل تبدیل می شوند. در همین زمان اسموند که شخصی پلید است و بارها تلاش کرده تا کتاب های جادویی را به دست آورد به قلعه حمله می کند. اکنون ایگرن که هیچ چیز از سحر و جادو نمی داند به همراه آلبرت باید برای دفاع از قلعه و نجات جان پدر و مادرشان دست به کار شوند و با اسموند مبارزه کنند...

 

برشی از متن کتاب

آلبرت گفت: «حالا باید چه کار کنیم؟ فعلا که تا چهارده روز از شرش راحت شدیم.» پسرک و خواهرش نشسته بودند روی فرش اتاق جادو. کتاب های آوازه خوان با قیافه های گرفته و درهم، توی قفسه های شان چمباتمه زده بودند. جناب لاموراک و ملیسانده ی زیبا هم با فکری آشفته و تپ تپ کنان، از میان آلات و ابزارشان بالا و پایین می رفتند. ملیسانده آه کشان گفت: «اشتباه می کنید. اسموند سر حرفش نمی ماند. به زودی برمی گردد. چون فکر می کند تا وقتی ما ایننجا نیستیم می تواند به آسانی کتاب ها را به چنگ بیاورد.» آلبرت با حالت افسرده ای گفت: «بله. احتمالا حدسش درست از آب درمی آید. شاید قبل از این که اسموند، من و ایگرن را بیندازد توی سیاه چال و از شماها گوشت فیل بریان درست کند، بهتتر باشد کتاب ها را برداریم و همگی برویم توی جنگل پچ پچی مخفی شویم.» جناب لاموراک پاهای کوتاه بچه فیلی اش را محکم کوبید زمین و داد زد: «آخ، نه! نباید این کار را بکنیم! هنوز که اتفاقی نیفتاده. آلبرت ناسلامتی تو دیگر افسون گر خوب و ماهری شده ای. به علاوه کتاب ها هم می توانند به تو کمک کنند.» از توی قفسه ها سر و صدای ناآرامی بلند شد. یکی از کتاب های ضخیم تر داد زد: «اما آلبرت که تازه سومین امتحان سحر و جادو را گذرانده است.» کتاب بسیار کوچکی ادامه داد: «دقیقا! ما که نمی توانیم با یک تازه کار همکاری کنیم. این پسره حتی خط ما را نمی تواند درست و حسابی بخواند.» آلبرت با قیافه ای قهرآلود از جا پرید: «معلومه که می توانم! تازه حتی می توانم بگویم کدام ورد توی کدام یک از صفحات شما نوشته شده. آن قدر شماره ی صفحه ها را تکرار کرده ام که حتی موش هایم هم جای تمام وردها را بلدند.» کتاب ها شروع کردند به در گوشی حرف زدن و یکی شان با صدای زیغ زیغو گفت: «واقعا... واقعا این حرف... توهین آمیز است.» ایگرن ایستاد کنار برادرش و گفت: «آه! حالا این قدر خودتان را لوس نکنید! ما فقط برای گردگیری کردن شماها خوبیم، نه؟ اما تا صحبت از افسون کردن می شود، فوری شروع می کنید به...» جناب لاموراک خرناسه زد: «عزیزانم، ساکت، ساکت، ساکت!» و خرطومش را یواش زد به بچه هایش: «الان واقعا وقتش نیست که بخواهید با هم دعوا کنید.» ملیسانده گفت: «کتاب های عزیزم باور کنید در کنار اسموند اصلا بهتان خوش نمی گذرد.» ایگرن با عصبانیت سر کتاب ها داد زد: «اسموند شماها را یک روز در میان گردگیری نمی کند! مطمئن باشید که قفسه ی پنبه دوزی شده ام در اختیارتان نمی گذارد.» آلبرت ادامه داد: «زنجیرتان می کند. همان بلایی که پادشاه سر کتاب های قیمتی اش می آورد! طول زنجیرها به قدری است که فقط بتوانند شما را از روی قفسه بردارند. بعدش هم باید آن قدر آواز بخوانید تا صدای تان شبیه صدای قورباغه شود و ورق هایتان مثل موی سر پیرمرد گر و گر بریزند.» کتاب ها با نگرانی به هم نگاه کردند. جناب لاموراکک گفت: «ای کتاب ها، لطفا به بچه ها کمک کنید. فقط چند روز!»  

نویسنده: کورنلیا فونکه مترجم: کتایون سلطانی انتشارات: افق