loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد به قلم محمد حنیف در نشر اسم به چاپ رسیده است.

این کتاب، داستان ازدواج دخترِ جناب سرهنگی را روایت می‌کند که شیفته‌ی سربازِ گماشته‌ی پدرش می‌شود و در نهایت با وجود تمام مخالفت ‌ها و حتی تندی‌ها، با او ازدواج می‌کند. او به جرم دلبستگی از خانواده‌اش طرد می‌شود امّا مادر خانواده که نگرانی هایش پایان ندارد، یکی از مأمورین ساواک را مسئول مراقبت از وضعیت دخترش می‌کند. ولی زمانی که این مأمور از مشکلات دختر با همسرش مطلع می‌شود، روایت عاشقانه‌ی ممنوعه‌ ای آغاز می‌شود‌.

این رمان به دلیل سَبکی که دنبال می‌کند، سخت خوان است و مخاطبان خاصی را می‌طلبد‌. گویی مسیر داستان از سربالایی نفس گیری می‌گذرد و همواره مخاطب را با سؤالات و معماهای تازه و بی جواب رو به رو می‌کند که تا انتهای داستان درگیرشان خواهد بود. نویسنده در روایتی که نقل می‌کند، مخاطب را به جهان‌های موازی می‌کشاند، به دنیای دختر ناز پرورده ای که ناگاه عاشق می‌شود؛ دنیای یک جاسوس سرخورده و یک دانشجوی سیاسی.

پس اگر از آن دسته خوانندگانی هستید که با فلسفه‌ی جهان های موازی آشنایید و آن را جذاب یافته‌اید و یا قصد تجربه‌ی مطالعه ی فراداستان‌ها را دارید، این کتاب برای ورودتان به این دنیای هیجان انگیز شروع خوبی محسوب می شود. لازم به ذکر است نویسنده جدای از عاشقانه هایی که نوشته، گریزی به تاریخ نویسی نیز زده؛ البته از این تاریخ به عنوان یک رمان‌نویس بهره برده است نه یک مورخ. او با بیان شرایط سیاسی، فرهنگی و اجتماعیِ آن برهه ی تاریخی که قصه اش در آن زمان رخ داده و با اشاره به این که این مسائل تا چه حد در زندگی شخصی و حتّی احساسات مردم نقش داشته، قصد جذاب تر کردن داستانش را داشته است. پس مطالعه‌ی آن برای علاقه ‌مندان به تاریخ نیز خالی از لطف نیست.


فهرست


  • فصل اوّل. دختر سرهنگ
  • فصل دوم. مسافرخانه‌ی گیلان نو
  • فصل سوم. روزی که سنجدها می‌رسند
  • فصل چهارم. لنج قراضه‌ی ابو موسی

برشی از متن کتاب


سال پس از جدایی از عبدالله، به ازدواج با پروفسور عدل تن دادی. نه فقط از لج پدر، یا حرمت سابقه ی دوستی ات با کاترین مرحوم، که به خاطر استمرار لذت قرار داشتن در دایره ی قدرت. لذت شریک بودن در آن هاله ی جادویی. مهم نبود که پوست پروفسور همچون چرم کهنه، خشک و ترک خورده است و از آن دو سیاهی بی فروغ زیر ابروانش، چنان سرمایی می بارد، که با هر بار نگاه کردن به آن چاله ها لرز  می پیچد توی تنت. مهم نبود که در محافل غیر رسمی، مردم ناشناس، تو را دختر یا حتی نوه ی شوهرت خطاب می کردند. برای تو هاله قدرتی اهمیت داشت که زن زخم خورده و رانده شده‌ای چون تو می توانست در سایه‌اش احساس امنیت کند. احساسی که در اوّلین شب بازگشتت از خرمشهر و در مسافرخانه ی گیلان نو بیشتر شناختی. در بقیه آن شب وقتی سرت را روی متکای پر قوی خانه پروفسور گذاشتی، از فرط خستگی بلافاصله به خواب رفتی، امّا تا صبح شود، هجوم کابوس بارها از خواب پراندت. کابوس فریاد خشمگینانه ی پدر از پشت گوشی تلفن، کابوس مرد معتاد جلو باجه ی زرد رنگ تلفن، کابوس ماشین هایی که در خیابان لاله زاربا بوق زدنشان تو را به سوار شدن دعوت می‌کردند، کابوس پاسبانی که محکم به در اتاق تو در مسافرخانه می‌کوبید، کابوس قطار باری، دست زمخت مردانه، آه بلند کیومرث، نعره‌ی خواهرشوهر و کابوس تنهایی، تو و پروفسور روزهای خوشی را تجربه می‌کردید تا این که زمزمه های انقلاب به گوش رسید و شوهرت پیشنهاد مهاجرت به پاریس را داد، جایی که دوره ی پزشکی اش را گذرانده بود، و تو نپذیرفتی. در چنان ایّامی احتمالاً شامه‌ی کیوان مجد نیز بوی تغییر اوضاع را استشمام کرده و پایش به جلسات انقلابی باز شده بود. بعد ها فهمیدی که از همان ابتدا رک و پوست کنده گفته که پیش تر مأمور اداره ی امنیّت بوده و توبه کرده و می خواهد جبران کند و برایشان خبر بیاورد. کسی چه می دانست انگیزه ی این ساواکی سابق، از آن چرخش، ایمان به راه تازه ی مرم نیست. بلکه می خواهد چراغی را بهر تاریکی نگاه دارد. روزی که انقلاب پیروز شد و زمانی که به دنبال دستگیری نیروهای گارد شاهنشاهی بودند، سر و کله اش نزدیک خانه ی قدیمی پروفسور عدل پیدا شد. خانه بزرگ جلو کاخ مرمر را رها کردید و می خواستید به یکی از اقوام شوهر پیرت در شهر دیگری پناه ببرید که پروفسور را دستگیر کردند. اردیبهشت سال 1358 در دادگاه انقلاب پیگیر کار شوهرت بودی که مجد پیدایش شد و صریح و بی پرده گفت: « حیف سرهنگ از مملکت فرار کرده وگرنه اونم به عنوان تضمین جلب عشق تو بازداشت می کردم.» و تو باز هم چون گذشته ها جواب دادی: « نه آقای مجد!» آن روزها، پدر و مادر و اغلب فامیل توی کشورهای مختلف پخش و پلا شده بودند. شوهر دومت زندانی بود و خودت دلتنگ. پی راهی برای تسلا  میگشتی. ویرت گرفت یاد نوزاد از دست رفته ات را زنده کنی. ناخودآگاه به سمت راه آهن کشیده شدی... صفحات 201 و 202

نویسنده: محمد حنیف انتشارات: اسم


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب این مرد از همان موقع بوی مرگ می داد" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل