loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب این دختر نامرئی نیست - پیدایش

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب این دختر نامرئی نیست نوشته ی ماکروس سجویک و ترجمه ی آرزو احمی توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.

کتاب داستان دختر نوجوان نابینا و شانزده ساله ای به نام " لورت پیک " است که به همراه پدر و مادر و برادر کوچکترش در انگلستان زندگی می کنند. پدر او یک نویسنده است و به خاطر شغلش سفرهای بسیاری می رود. یکی از کارهایی که لورت برای پدرش انجام می دهد گوش دادن به ایمیل های او و پاسخ دادن به آن ها است. او یک ایمیل دریافت می کند و شخصی به نام مایکل واکر برای پدر لورت ایمیلی فرستاده مبنی بر این که دفترچه ی یادداشت های او را پیدا کرده است. خانواده فکر می کردند که پدرشان جایی در اروپا مشغول سفر است اما دریافت ایمیل از آمریکا و پیدا شدن دفترچه ی پدر در آن جا ذهن لورت را مشغول می کند. مادر به نظر می آید که از این اتفاق متعجب نشده و قصد کمک کردن ندارد. پدر جواب هیچ کدام از تلفن ها و پیغام ها را نمی دهد. لورت نگران پدر است و برای کمک به او تصمیم می گیرد با هواپیما به نیویورک برود تا پدرش را پیدا کند. او به کمک برادر شش ساله اش بنجامین و برداشتن یکی از کارت های اعتباری مادرش 2 بلیت به مقصد نیویورک گرفته و با هم سوار هواپیما می شود. لورت نابیناست و در همه جا به راهنمایی بنجامین احتیاج دارد. او با شخصی که دفترچه را پیدا کرده قرار ملاقات می گذارد تا دفترچه یادداشت های پدرش را از او در کتابخانه ای در نیویورک پس بگیرد. در طول پرواز آن ها با شخصی به نام سم آشنا می شوند و بعد از فرود هواپیما به فرودگاه آن دو متوجه می شوند که در راه پر رمز و راز و خطرناکی پا گذاشته اند و ...

 


برشی از متن کتاب


دختر نابینا نابینایی. شاید من نابینا باشم، اما فکر می کنم هر کسی ممکن است در تالار ورودی جی اف کی گم شود. از صدای تالار می شد فهمید که خیلی عظیم استو صداها از جایی بسیار دور و بسیار بالا در سمت چپ به سویم یم آمدند. در دوردست، یکی فریاد می زد و به مردم می گفت به کدام صف بروند. بنجامین بازویم را گرفت و گفت: «پیدات کردم!» به محض اینکه فرود آمدیم بنجامین اعلام کرده بود که باز باید برود دستشویی و من را کنار ستونی در تالار تنها گذاشته بود. پرسیدم: «آماده ای؟» بنجامین گفت: «آها. بله، لورت.» «فکر کنم چند تا صفه. برای آمریکایی ها و برای ما. دفعه ی قبل که اینطور بود. می بینی؟» بنجامین گفت: «آدم گیج می شه. هزار تا آدمه. جلوی دکه های کوچولوی شیشه ای صف کشیدن. کلی طول می کشه.» «اگه توی صف اشتباهی بریم بیشتر هم طول می کشه. برو یکی رو پیدا کن و بپرس، یکی که اونیفورم داشته باشه. من اینجا منتظر می مونم.» او هم همین کار را کرد و وقتی نبود من جوش وقت را می زدم. گوشی ام به همین زودی به وقت نیویورک تغییر زمان داده بود و ما حدود ساعت دوازده و نیم فرود آمده بودیم. قرار گذاشته بودم آقای واکر را ساعت دو در کتابخانه ی کویینز ببینم، اما به همین زودی ساعت یک شده بود و اگر صف ها آن قدر که بنجامین می گفت طولانی بودند... بنجامین برگشت، بازویم را گرفت و به صفی طولانی که کند پیش می رفت پیوستیم. هیچ کدام زیاد حرف نمی زدیم. با اینکه هر دو در هواپیما چرت زده بودیم خسته بودیم. انگشت هایم را روی گذرنامه ها و کارت اظهارنامه مان می کشیدم و در پاکتی هم نامه ای از طرف مامان وبابا بود که آخر شب چاپ کرده بودم. کمی به مشکل برخورده بودم، البته نه در نوشتنش - چون کار راحتی است - درچاپ کردنش. چاپگر کار نمی کرد و نمی توانستم مامان یا بنجامین را بیاورم کمکم کنند. به دلایل آشکار من معمولا از چاپگر استفاده نمی کنم، برای همین دقیقا نمی دانم چطور باید از آن استفاده کنم. در نهایت تمام دکمه های جلویش را فشار دادم و آن هم برگه ای را که لازم داشتم تف کرد بیرون. دست کم امیدوار بودم همان برگه باشد، نه چیزی که سه ماه در نوبت چاپ مانده. اگر نسخه ای از حساب کتاب های بابا را می دادم احتمالا خیلی جلوتر نمی رفتیم. وحشت کردم و اول نامه را به بنجامین نشان دادم. پرسیدم: «چی نوشته؟» بنجامی آهی کشید. می توانستم بگویم که از ایستادن در صف حوصله اش سر رفته و خسته شده بود. گفت: «جهت افراد ذیصلاح...» خیالم راحت شد. نامه ی درست را آورده بودم. به شروعش افتخار می کردم، خیلی رسمی و بزرگانه بود. بعد نوبت ما شد. بنجامین برایم تعریف کرده بود که وقتی مردم جلوی دکه های شیشه ای می رفتند چه کار می کردند. گفت حدود یک دقیقه آنجا می ایستادند و مرد پشت میز(گفت همه شان مرد بودند) ازشان سوال می پرسید و مردم باید دست شان را روی چیزی که نمی توانست تشخیص بدهد چیست می گذاشتند، اول یک دست و بعد دست دیگر. بعد وارد تالار دیگری با یکی از آن میزهای چرخان می شدند که بارهای آدم را برایت می آورند. بنجامین من را به طرف میز برد و من کلک کوچکی زدم و مدارک را از دیواره اش بالا بردم تا اینکه لبه دیواره را حس کردم، و آنها را رویش سر دادم. صدایی گفت: «کاری یا تفریحی؟» صدایی با لهجه نیویورکی غلیظ. «ام، تفریحی.» «لطفا وقتی پشت میز هستین عینک آفتابی تون را بردارین، خانم.» باز از همان جور لطفاها بود. بیشتر شبیه " وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ". کاری را که گفته بود کردم. سکوت حکم فرما شد.....

نویسنده: مارکوس سجویک مترجم: آرزو احمی انتشارات: پیدایش


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب این دختر نامرئی نیست - پیدایش" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل