loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب اینگرید و گرگ - افق

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب اینگرید و گرگ اثر آندره آلکسیس، ترجمه ی نسرین وکیلی و پارسا مهین پور از نشر افق به چاپ رسیده است.

این اثر رمانی ویژه ی نوجوانان است و به زندگی دختری به نام اینگرید بالاز می پردازد. اینگرید در کنار پدرش ساندوز و مادرش کریستینا زندگی فقیرانه ای دارند و به سختی از پس مخارج زندگی شان برمی آیند. پدر او در خانه ی مهندس ثروتمندی به کار باغبانی مشغول است و مادرش در خانه ی یک وکیل کار می کند. اینگرید تمام روزها را به تنهایی در خانه سر می کند تا هنگام عصر والدینش به خانه برگردند و در تمام این مدت اینگرید در اوقات فراغتش کاری جز خواندن کتاب ندارد. تا اینکه نامه ای از کنتس لیلیان بالاز به دست آن ها می رسد و اینگرید متوجه می شود که نامه از طرف مادربزرگش ارسال شده است و حال اینگرید رازهای بسیاری از زندگی گذشته ی والدینش دریافت می کند. پدر او در واقع فردی ثروتمند و یک کنت است و به دلیل ازدواج با مادر اینگرید از طرف خانواده ی خود طرد شده، مادر بزرگ همراه نامه اش بلیتی به نام اینگرید به مقصد بوداپست ارسال کرده و از پسر و عروسش خواسته تا نوه اش، تابستان را در کنار او سپری کند. پدر و مادر اینگرید ابتدا با این درخواست مخالفت می کنند، اما وقتی اصرار اینگرید برای رفتن را می بینند راضی به سفر او می شوند. اینگرید قبل از سفر بارها در خواب هایش خود را در قصری می بیند که پس از رسیدن به مادربزرگش متوجه می شود آن قصر همان جایی است که تمام اجداد او در آن زندگی کرده اند، همچنین هر یکشنبه شب خوابی عجیب و غریب می بیند. او در خواب گرگی را می بیند که با وی در حالی که در دستش یک تکه نان سیاه و در دست دیگر چنگال کوچکی دارد صحبت می کند و هر بار تکه نان سیاه را به گرگ می دهد و گرگ از این کار ناراحت می شود. اینگرید متوجه می شود تمام اعضای خانواده ی پدری اش حتی خود پدرش نیز خوابی مشابه همین خواب را در سنین نوجوانی دیده اند و این یکی از اسرار خاندان آنهاست، اما اینگرید معنای آن را به خوبی درک نمی کند. با ورود به قصر زندگی جدیدی در انتظار اینگرید است و او پی به رازهای بسیاری از زندگی اجدادش می برد. رازهایی که سرنوشت او را تغییر می دهند و ... .

 


برشی از متن کتاب


درون مارپیچ وقتی وارد دالان شد و صدای قفل شدن در را پشت سرش شنید، خود را میان راهرو باریکی یافت. روی تاقچه ای بر دیوار راهرو مشعلی روشن بود.راهرو مثل شب تاریک بود و تنها چیزی که دیده می شد، نور همان مشعل بود و شمع خودش. اینگرید به دنبال راهی می گشت که به سمت راست بپیچد تا بتواند به سمت دری برود که باید از آن خارج می شد. اما راهرو فقط مستقیم به سمت جلو می رفت. همان طور که در تاریکی راه می رفت، به سه در رسید. اگر دستگیره های فلزی درها زیر نور شمع برق نمی زدند، امکان نداشت اینگرید درها را ببیند. هیچ کدام از درها سمت راست نبودند ولی اینگرید تصمیم گرفت بازشان کند. در اول را باز کرد. پشت در اتاقی بود با سقف خیلی بلند. نزدیک سقف دو پنجره ی منحنی شکل بو که از آن ها کمی نور وارد اتاق می شد. به جز یک قفس آهنی که در آن تکه ای نان سیاه بود، چیز دیگری در اتاق نبود. اینگرید با خود فکر کرد که وجود این قفس و تکه نان در این اتاق، عجیب است. اما با این وجود از ترس اینکه مبادا کارش به درازا بکشد و گرسنه بماند، نان را برداشت. در دوم به اتاق مربع بسیار بزرگی باز می شد که با چهار شمع روشن شده بود. وسط اتاق قفسی با اندازه ی معمولی بود که در آن پرنده ی سیاهی روی چهارپایه ای نشسته بود. اینگرید با خد فکر کرد زندانی کردن پرنده در چنین جای تنگ و وحشتناکی دور از انصاف است. اما واقعا نمی دانست که چه کاری از دستش بر می آید. درست وقتی که می خواست برگردد و از اتاق خارج شود، پرنده با لهجه ی سلیس انگلیسی به او گفت: «آیا می شود تکه ای از نانت را به من بدهی؟» اینگرید از شدت تعجب خنده اش گرفت. پرنده هم مثل خرس لوکاکس بود. با این تفاوت که انگار یک آدم ریز جثه، یا یک بچه، لباس یک کلاغ سیاه را پوشیده بود. پرسید: «تو اینجا چه کار می کنی؟» کلاغ به چشمان او زل زد و بازهم تکرار کرد: «آیا می شود تکه ای از نانت را به من بدهی؟» اینگرید سعی کرد با کلاغ ارتباطی برقرار کند. اسمش را پرسید. درباره ی محل زندگی اش سوال کرد. پرسید که چرا حاضر نیست با او حرف بزند. اما پاسخ همه ی آن ها همان جمله بود با همان سخن تکراری و آزار دهنده: «آیا می شود تکه ای نانت را به من بدهی؟» اینگرید هم بدون اینکه نانی به کلاغ بدهد، رهایش کرد و خارج شد. اتاق سوم، انگار که تاریک ترین جای دنیا بود. اینگرید شمعدان را کمی بالاتر گرفت. شاید چیزی ببیند ولی غیر از شعله ی شمع چیز دیگری دیده نمی شد. اینگریددر اتاق را بست و به راهش ادامه داد. آن قدر رفت تا دالان پیچید. به یک دوراهی رسید. باید یکی از این دو راه را انتخاب می کرد. شمعدانش را گرفت به این امید که چیزی را از مسیر دالان سمت راست ببیند، اما فقط تاریکی بود . بعد خواست شانسش را برای دیدن دالان سمت چپ امتحان کند که ناگهان باد تندی وزید و شمعش را خاموش کرد و او را با تاریکی به حال خود گذاشت. ...    

نویسنده: آندره آلکسیس مترجم: نسرین وکیلی - پارسا مهین پور انتشارات: افق


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب اینگرید و گرگ - افق" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل