loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب انگار آن جا نیستم - دراکولیچ

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

کتاب انگار آن جا نیستم نوشته ی اسلاونکا دراکولیچ با ترجمه ی حدیث حسینی در نشر قطره به چاپ رسیده است.

کتاب "انگار آن جا نیستم،" رمانی روایت گر بخش کوچکی از سرنوشت تلخ مردم جنگ زده ی کشور بوسنی و هرزگوین است و حکایت هایی غم انگیز و تاثیرگذار را برای مخاطب شرح می دهد. شخصیت اصلی داستان، "اس"، زنی جوان است که در یکی از دهکده های کشور بوسنی، به عنوان آموزگار، به تعلیم و تربیت دانش آموزان این منطقه می پردازد و با سکونت در یکی از اتاق های مدرسه ی روستا، روزهای خود را سپری می کند. داستان در صبح یکی از روزهای پایانی ماه مه سال 1992 آغاز می گردد؛ صبحی شوم که اس، به دنبال سر و صداهای زن همسایه و التماس های او در مقابل یک سرباز صربستانی، از خواب پریده و بدون این که از پنجره ی اتاق بیرون را نظاره کند، مشغول تهیه ی قهوه برای خود می شود. دقایقی بعد، سربازی بدون اجازه، وارد اتاقش شده و از او می خواهد تا وسایل خود را جمع کرده و عازم سفر شود. اس نیز که به شدت ترسیده و مضطرب شده، بدون مخالفت، لوازم ضروری خود را محیا ساخته و همراه با سایر زنان روستا، سوار بر اتوبوسی به سوی مقصد نامعلومی حرکت می کند. مقصدی که سرنوشتی غیرمنتظره و مملو از درد و رنج را برای او به ارمغان آورده و مسیر زندگی اش را به شدت تغییر خواهد داد.


برشی از متن کتاب


آن بو، بوی گرد و غبار در هوای خشک، این چیزی است که در خاطرش خواهد ماند. طعم قهوه با شکر زیاد و تصویر زنانی که تک تک و به آرامی از پله های اتوبوس بالا می روند، انگار که به گشت وگذار می روند. و بوی عرق تنش. اتوبوس راه می افتد و او ناگهان خیس عرق می شود، عرق از سر و رویش سرازیر است، از زیر بازوها، شکمش و پاهایش. پریشان و بی قرار است. بله، شاید این تشویش جسمی بیش تر از همه چیز در خاطرش بماند. نخستین نشانه ی این که بدنش دیگر فقط به خودش تعلق ندارد و از این پس باید آن را به یاد داشته باشد... اواخر بعدازظهر است و هوای اتوبوس خفه و گرفته. اس به سختی نفس می کشد. بوی نامطبوع ترس همه جا را فراگرفته. زن ها تنگ یک دیگر نشسته اند، حتی فواصل بین صندلی ها را هم پر کرده اند و در میان پاهای شان کیف ها، بسته ها و بقچه ها و کیسه های پلاستیکی مواد غذایی بر کف حلبی زنگ زده ی اتوبوس خودنمایی می کنند. سر عرق کرده ی کودک کناری اش از میان بازوهای مادرش آویزان است، انگار که هر لحظه ممکن است جدا شود و به زمین بیفتد. اس خودش را مثل چسب از صندلی پلاستیکی می کند و به سختی راهش را به سمت پنجره باز می کند. از پنجره به بیرون خم می شود و به سمت دهکده نگاه می کند. از پشت پیچ، پرهیب آخرین خانه ها پیداست. هوا به تاریکی دودی رنگی گراییده. و خانه های روستا متروک اند و خالی از سکنه. فقط حیوانات باقی مانده اند؛ گربه ی پرتقالی رنگش، گنجشک هایی که بر درگاه پنجره برای شان دانه می ریخت و سگ های زنجیرشده ی دهکده. اس با خودش فکر می کند سربازها حتما گاوها و خوک ها را می برند و این فکر تا حدی مایه ی آرامش خاطرش می شود و به صندلی اش بازمی گردد. می داند اگر بار دیگر به پشت سر نگاه کند، چیزی جز چرخش هاله ای از دود بر گرد خورشید نخواهد دید و خیلی زود در ماهیت وجود دهکده ی -، زندگی اش، و شخص خودش هم تردید می کند، در همه چیز، یعنی هر چیزی که تا آن روز تابستانی سال 1992 به آن یقین داشته است. صبح بود که نخستین بار صدای سربازها را شنید. بله، گرچه، لحظه ای در آن صبح، زمان با قدم گذاشتن او به اتوبوس از حرکت بازایستاد. هنوز خواب آلود است، سروصداهایی به گوشش می رسد، صداهای مردانه ای که فریاد می زنند و دشنام می دهند. چشمانش را باز می کند. نگاهش به دیوار آبی اتاق خواب می افتد، به پرده ی سفیدی که در باد تکان می خورد، و برای لحظه ای هوشیاری اش را بازمی یابد. اما این صداهای غریب و بیگانه نزدیک تر می شوند. پرده در باد گسترش پیدا می کند، مانند ریه هایی که از هوا انباشته شده است. هوای سرد پوستش را نوازش می کند. پرندگان بر روی درخت گیلاس کنار در خانه آواز می خوانند و برای لحظه ای هیاهوی انسان ها در آوازشان گم می شود. اگر بلند شود و از پنجره بیرون را نگاه کند، منشا این صداها را می بیند و می فهمد چه کسانی این وقت صبح از دهکده شان می گذرند. اما اس نمی خواهد این کار را بکند، نمی خواهد کاملا بیدار شود. شاید اصلا این ها هیچ ربطی به او نداشته باشد. دوباره به خواب می رود به این امید که سروصداها خاموش شوند. کمی بعد، او با صدای یکی از همسایه های آن دست خیابان از خواب بیدار می شود. زن همسایه نخست با التماس و سپس با هق هق می گوید: «این کار را نکن.» صدایش کاملا واضح است، انگار در همین اتاق کنار او ایستاده و چیزی جز پرده ی سفید میان شان حایل نیست. مردی که زن به او التماس می کند و کاملا معلوم است که او را می شناسد وحشیانه فریاد می زند و دشنام می دهد: «سلاح ها کجا هستند، کجا پنهان شان کردید، شوهرت کجاست؟» فریاد می زند و صدایش در میان هق هق و شیون زن گم می شود...

(داستانی درباره ی بالکان) نویسنده: اسلاونکا دراکولیچ مترجم: حدیث حسینی انتشارات: قطره

اسلاونکا دراکولیچ


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب انگار آن جا نیستم - دراکولیچ" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل